12 مهر- این چند روز در اراک + سالگرد آقاجون
سلام عشقم
گلم ما از 4 شنبه گذشته رفتیم اراک...تا امروز که برگشتیم..
جمعه رفتیم خونه مامانجون...عمو مسعود و عمو شهاب اینا هم بودند...
شنبه هم کیانمهر کوچولو و مامانش اومدند خونمون و شب هم موندند...
برخلاف چهره آروم کیانمهر...اما چشمت روز بد نبینه اونقدر این پسملی غر غر کرد که تا خود صبح بیدار بودم...
و هزار بار خدا را شکر کردم که تو بزرگ شدی ...چون اصلاااااااا طاقت شب بیداری را ندارم...
خلاصه که اینقدر این پسری گریه کرد که من ساعت 8 رفتم گرفتمش بغل و بردمش تو اشپزخانه تا لااقل با صدای اون تو بیدار نشی...
خلاصه کیانمهر کوچولو ساعت 10 رفت...
اما اینقدر این پسر عسله دلم واسش یه ذره شده...
ای چند روزه تو همش میگفتی من کباب میخوام...منم اندازه یه انگشت برات کباب کوبیده درست میکردم و تو خالی خالی نوش جان میکردی..چون نه برنج دوست نداری و نه نان...
اما خب چند روز پشت سر هم به معده کوچولو فشار آورد و سه شنبه از ساعت 12 شب تا 2 صبح بالا میاوردی...
وای که چقدر اذیت شدی و من غصه خوردم...
ساعت 2 خوابیدی اما تا 6 صبح من پلک هم نزدم ...نگران بودم که تب داشته باشی...خدا را شکر تب نکردی...
صبح هم بهت نان و کره دادم...اما یکهو ساعت 12:30 بود که حسابی بالا آوردی...خلاصه با خاله مهسا و مامی بدو بدو بردمت دکتر...
دکترم هم مثل همیشه کلی بهم آرامش داد و گفت چیزی نیست...یه شربت بهت داد...منم گفتم اگه دوباره بالا اورد چکار کنم؟گفت نگران نباش دیگه بالا نمیاره...
خلاصه خیالم راحت شد و اومدیم خونه...
اما خب تا همین امروز هنوزم حال درست حسابی نداری...
امروز ناهار هم رفتیم خونه مامان جونت...
تو هم شروع کردی به نقاشی کشیدن...
باب اسفنجی کشیدی و یه شعر از خودت سرودی...
گفتی چوب چوب شکنبه این باب اسفنجیه قشنگههههههههههه...
فدات بشم عسلم...
رادین و مامان جونش در حال نقاشی کشیدن...
رادین و کیانمهر کوچولو...
جالبه ایمنجا به سختی ازت عکس انداختم...
همش در میرفتی ...گفتم رادین بیا کنار کیانمهر تا ازت عکس بندازم...گفتی نه چشمام ضعیف میشه...
روروئک زاپاس تو را که مخصوص اراکت بود...چون روروئک اصلیت که خونه خودمونه...
را آوردیم تا شاید کیانمهر روش بشینه و یکم آروم بشه...
اما خب موفقیت آمیز نبود...
با دیدن روروئک گفتی مال کیه؟ما هم برای اینکه بذاری کیانمهر سوارش بشه...گفتیم مال کیانمهره..
حالا اینجا سوارش شدی و گفتی سوار روروئک کیانمهر بشم....
اینقدر رفتی توش و در اومدی که آخرش افتادی زمین...
و اما امروز اولین سالگرد فوت بابا بزرگ مهربون منه...
الانم با یادآوریش چشمام پر از اشک شد...
خیلی سخته در عرض 8 ماه مامان بزرگ و بابا بزرگتو که هیچ مشکلی هم نداشتن یهویی از دست بدی...
دیروز عصر هم مراسم سال آقاجون برگزار شد...و خیلی روز سختی بود...به من که خیلی بد گذشت....