6 دی - اینروزا
سلام عشق من
اول از همه از مامی ممنونیم که عیدی تو را جلو جلو 3 ماه زودتر بهت داد...تو که عاشقشی...
ژستشو ووووووو...
موبایلشو ببینید کجا گذاشته...
یکسره چپ میری راست میای میگی مامی ممنونم...دستت درد نکنه...
اینروزا بیشتر مهمونیم...
دو روز پیش رفتیم خونه عموی من و تو هم ساکت نشسته بودی و با موبایل من بازی میکردی...محیا جون(دختر عموم) گفت ااا چقدر رادین ساکته...(آخه روز عروسی هانیه جون حسابی اذیت کردی و محیا فکر میکرد همیشه همینطوری هستی) خلاصه تا اینو گفت تو موبایل را کنار گذاشته و گفتی مامان بریم خونمون...حالا تازه یکربع بود رسیده بودیم...خلاصه به هر طریقی بود سرتو گرم کردیم..یکم شبکه هد هد دیدی و بعد اسباب بازیهاتو که همراهم آورده بودم را آوردم و شروع کردم باهات بازی کردن...
اینجا هم رفتی آشپزخونه ،خونه عمو و شروع کردی به تمیز کردن...
رادین بغل عمو جون...
تو عکس ببین...میدونی چی دستته؟
ماشین حساب عمو...
یکسره عددها را میزدی و به قول خودت مِهنا (منها) میکردی...عدد 1 و 2 را کامل میشناسی و میزنی...جمع و تفریق را هم میشناسی و c هم که بهش میگی پاکنه...
شب وقتی شوهر محیا جون اومد خونه عمو ...از شانس اومد و روی مبلی که قبلش من و تو روش نشسته بودیم نشست و محیا جونم کنارش نشست...منم رفتم کنار عمو نشستم و تو بغل مامی بودی...یکهو صدای اعتراضت بلند شد...که مامان چرا اونجا نشستی...به سختی خودتو به من رسوندی و نشستی بغلم و بلند بلند میگفتی چرا این ( اشاره به شوهر محیا جون)پیاده نمیشه(یعنی از رو مبل بلند نمیشه)...وای که ابرومونو بردی...
شب هم عمو رسوندمون خونه...تو هم از پشت هر ماشینی که میدید اسمشو میگفتی و کلی عمو قربون صدقت رفت..
یکروز هم رفتیم خونه دوست مامی که عکسی از اونروز ندارم...
امروز ناهار هم دعوت بودیم خونه زن عموی مامی...
یه عکس برگردان ماشین روی شیشه بالای درشون چسبونده بودند که به قول زنعمو مال 20 سال پیش بود...
و تو فقط اونو میخواستی و بسسسسسسسسسسس....
نوه زنعمو هم اونجا بود...پارمیس کوچولو که یکسال از تو کوچکتر بود...هر کاری کردم کنارش ننشستی تا عکس بندازم ازتون...
دیروز واکسن 18 ماهگیشو زده بود و حال نداشت و همش میخوابید...
حالا عصر برگشتیم خونمون...میخواستم بخوابونمت...گفتی من خوابم نمیاد که پارمیس خوابش میاد...
این پاکنم به کلکسیون پاکنهات اضافه کن...