30 آذر--- بلندترین شب سال
سلام نفسم
عزیز دلم بابا ساعت 4 صبح امروز با اتوبوس رفت تهران...طفلک دوساعتم قم معطل شدن چون اتوبوسشون خراب شده بود...
شبم که شب یلدا بود اما خب ما تنها بودیم...
من و تو و مامی و خاله مهسا...آخر شبم خاله افسانه و پانته آ جون اومدند پیشمون...
مامی هدیه شب یلدا برای تو تلفن پو خریده بود ... که بذاریم داخل اتاق خودت و تو دیگه راحت بتونی با تلفن خودت با بقیه صحبت کنی...دستش درد نکنه
منم برات کلاه پلیس خریدم...
خیلی ذوقشون میکردی...
با اومدن افسانه جون و پانته آ میگفتی دست بزنید میخوام برقصم...ما هم دست میزدم و تو فقط دور خونه میچرخیدی و ذوق میکردی...
رادین اولین خرابکاریشو انجام داد...
دستاشووو
و بعددد
مثل اینکه تنها چیزی که نظر رادینو به خودش جلب کرده پروانه روی کیکه...
و مرحله دوم..
و موفقیت حاصل شددد...
آقا پلیس ما...
روز 1 دی هم دایی سهند که دو ماه آموزشی سربازیش تموم شده و در مرخصی بسر میبره...اومد دیدن آقا رادین مااااا
دایی سهند میگفت اینقدررررررررررررر دلم برای رادین تنگ شده بود که خدا میدونه...میگفت تو پادگان همه خواب نامزداشونو میدیدن و دلشون واسه نامزداشون تنگ میشد...
اما من فقط دلم واسه رادین تنگ میشد و همش خوابشو میدیدم...
بله دایی سهند اومد و بازم با یک کادو بزرگ واسه گلپسر ما...
بازم ما را خجالت داد دایی جون..
شبم رفتیم خونه مادر جون...امشب بجای دیشب مراسم شب یلدا خونشون برگزار میشد...
اونجا هم همش پیش عمو معین بودی و با موبایل عمو بازی میکردی...
اما خب جای بابا خیلی خالی بوددد...
رادین و مامان جونش و مادر جون...
و رادین کنار عصای مادر جون...
آخر شبم دیگه موبایل عمو معین بهش دادی و گفتی مامان بریم خونه با اسباب بازیم که سهند آورده بازی کنم...
ساعت عکسو ببین..نرسیده خونه شروع کردی بازی کردن...تا ساعت 2:30 هم مشغول بودی...
2دی- امروز با بابا داشتی تلفنی صحبت میکردی...بابا گفت به دایی سهند گفتی ممنونم...تو گفتی نه فردا میرم خونشون ازش تشکر میکنم...
امروز عصر بازم دایی سهند اومد دیدن تو...
و تو تا دایی وارد شد گفتی دستت درد نکنه...
بعد از مدتی دایی سهند گفت رادین فردا بیا خونمون باشه؟اما تو گفتی نه دیگه من که تشکر کردم....
یه چیز جالب...
قضیه لیز خوردن ماشینمون واسه تو شده سوژه ..هر جا میرسی با ذوق تعریف میکنی...
رادین: ماشینمون یهو لیز خورد و چرخش خراب شد و بعدش باطریش خوابید( در همین حین چشمهاشو میبنده)بعد آقاها هولش دادن یکهو باطریش از خواب بیدار شددد...
امروز خاله شمسی و مهدیه و ماندانا و سپهر و سهند اومده بودند خونمون...قضیه ماشین که برای صدمین بار تعریف کردی...رفتی پرده را کنار زدی و ماشین که تو حیاط بود را نشون دادی و گفتی ببینید..این ماشینمونه که لیز خورد...
به قول سهراب:
کاش دانه های دلم همچو اناری پیدا بود...
تا می دیدی هر دانه هــــــــــــــــــــــزار دانه تو را دوست می دارد...
هر کجا باشی جایت سبز، لبانت پر خنده باد!
و مرا همین بس که دوستم داشته باشی...
مثل دیروز...
مثل امروز...
تا تــــــــــــــــــــــــــــه فردا...