30 مرداد-اینروزا
سلام پسر نازم
نازگلکم بگم از پنجشنبه گذشته 23 مرداد که تونستم با 8 تا از دوستان دوران دانشجوییم قرار بذاریم...
بچه های کامپیوتر ورودی 79
واقعا عالی بود...خدا پدر و مادر وایبرو بیامرزه که باعث شد ما دوستان دوران دانشگاهمون را پیدا کنیم و با اونایی که اراک ساکن بودن قرار بذاریم و همو ببینیم...بعد از حدود 10 سال...
اول قرار بود بچه هامونم ببریم...اما بعد تصمیم گرفتیم بدون بچه بریم تا بتونیم حسابی با هم گپ بزنیم...
خیلی خوب بود ...خیلی...با دیدن هر کدوم از دوستان از ذوق همدیگرو بغل میکردیم و یادی از گذشته...
چند تا از بچه ها هنوز مجرد بودن...چند تاشونم که با بچه های هم کلاسیمون ازدواج کرده بودن و بچه داشتن...
خلاصه که خیلی خوش گذشت....
بزرگترین بچه تو گروه اونروزمون ارسلان 10 ساله بود و کوچکترینشون تو اون جمع تو بودی...البته غایب بودید هر دوتون...
جمعه هم ناهار رفتیم خونه مامانجون یا به قول تو هپکو...
عمو شهاب اینا و عمو مسعود اینا هم بودن...
و تو حسابی با موتور عمو معین...موتور سواری کردی....
این عکس تو پارک شهرصنعتیه و تو طبق معمول در حال کار کردن با فلش کارتهای تابلوهای راهنمایی هستی...
روز شنبه حدود 8 عصر هم راه افتادیم به سمت تهران...
و اما اسکوتر قبلی تو که شکسته بود و قرار بود برات اسکوتر جدید و به قول خودت فلزی برات بخریم...
اما خب ما ،هی پشت گوش مینداختیم تا اینکه بالاخره اسکوتر خریداری شد...
و اما در عکس پایینی...روبان شده وسیله بازی رادین...بله نقش کرم در کنار جاده رادینو بازی میکنه
و اما پسر باهوش من اینروزا علاقه زیادی به یادگیری ساعت پیدا کرده...
یکسره میپرسه مامان اَنان (الان)ساعت چنده؟
و بلافاصله ساعت تخته وایت بردشو تنظیم میکنه...
به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین دوست های واقعی هستند...
همین دوست هایی که برایت پیغام می گذارند،
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست...
همین دوست ها که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو ، دل ِ تو و درد ِ توست...
که چقدر خوب تو را می خوانند،
همین دوست ها که پیگیرند که نباشی دلگیرند...
همین دوست ها که دلتنگت می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند،
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند که بدانی خودت، وجودت، خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است...
آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی،
با همین دو سه خط نوشته...
دو سه خط پیغام، از دوستی نزديك ...
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد،
نبودن ات کسی را غمگین می کند...
وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است،
باید بخندی و شاد باشی،
تا دوستت را،
جان ِ دلت را،
غمگین نکنی...
خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام،
این دوستان ِ دیده ام ، برایم پُر ارزش اند،
که چقدر خوب است دارمشان...
این موضوعم بگم که روز یکشنبه 19 مرداد ساعت 10 صبح هواپیمایی که از تهران عازم طبس بود بلافاصله بعد از بلند شدن از زمین دچار نقص فنی شد و 37 نفر کشته شدن...
از این 37 نفر سه نفرشون آوینا دوست وبلاگی و مامان و بابای مهربونش بودن...
با اینکه من اصلا نمیشناختمشون و لی وقتی این خبرو تو نی نی وبلاگ خوندم...تموم وجودم پر از غم شد....
اینم آدرس وبلاگ آوینا کوچولو