22 مرداد - عروسی و شهربازی
سلام گل من
جونم واست بگه جمعه گذشته رفتیم عروسی پسر دایی بابا...
از اونجایی که ترسیدیم توی عروسی خسته بشی و مجبور شیم زود برگردیم..
به هر سختی بود ظهر بعد از ناهار خوابوندمت...اونم دو ساعت...
خلاصه که رفتیم عروسی و خدا را شکر حسابی خوش گذشت...
ساعت 3 و نیم رسیدیم خونه...بابا برای ساعت 4 بلیط داشت بره تهران...و این تو بودی که حسااابی پشت سر بابا گریه کردی...تا ساعت 4 و نیم صبح خوابت نبرد...
اینم بگم که اول برای تو پاپیون مشکی زده بودم و تو تا دیدی بابا کروات زده...اصررررارررر داشتی منم مثل بابا کروات میخوام نه پاپیون...
رنگ کروات به بلوزت نمی امد اما خب دیگه چاره ای نداشتم
و بازم خوشتیپ مامانش...
رادین و دختر عموش...
روز دوشنبه هم با خاله شمسی و لیلا دوستم و ترنم دختر نازش رفتیم شهربازی...
پارسال هم رفته بودیم اما تو اصلا سوار اسباب بازی نشدی...
اما اینبار برخلاف اون موقع حسااابی بازی کردی و لذت بردی...
دلت نمیخواست برگردی...
فقط سه بار سوار موتور شدی...
و...
رادین و ترنم...
دوربینو برای اولین بار یادم رفته بود بذارم تو کیفم...
این عکسها هم با گوشیه و کیفیت پایین...
از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد،چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی سخت میگذرد، سخت که نمی ماند!
پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند
دیروزت خوب یا بد گذشت و امروز روز دیگری است...
قدری شادی با خود به خانه ببر...
راه خانه ات را که یاد گرفت فردا با پای خودش می آید.