18 مهر-این یک هفته
سلام گلم
پسرم ما هفته پیش رفتیم اراک...و همون شبش تو سرما خوردی...
جمعه ناهار مهمون خاله فرزانه بابا بودیم..البته خارج از شهر...حسابی بازی کردی اما خب سرماخوردگیت بدتر میشد و عطسه ها و ابریزش بینیت هم بیشتر و بیشتر...
رادین و بابابزرگ....
و....
...
موقع برگشت از پیک نیک ما داشتیم به مهمونهامون یادآوری میکردیم که فردا شب را فراموش نکنن...
که تو فکر کردی همه از همون موقع میخوان سوار ماشین ما بشن و بیان خونمون...
خلاصه که هر کسی ازت میپرسید رادین منم بیام؟
تو هم با کمال میل میگفتی اره بیا...
تا اینکه نو بت خاله فرزانه شد...خاله گفت رادین منم بیام...
رادین: نه ماشین ما صندلی کم داره...جا نمیشی که...مگه ماشین ما اتوبوسه؟؟
رادین:
خاله فرزانه:
من:
شنبه شب هم مهمون داشتیم همه عموها و مامان جون و بابا بزرگ...تو هم با سعید و زهرا و عمو معین با توپی که عمو مهدی برات کادو اورده بود حسابی بازی کردی....
چهارشنبه هم روز کودک بود و همه تو وایبر روزتو تبریک گفتن و تو هم یه فایل صوتی فرستادی و از همه بابت لطفشون تشکر کردی...
همون روز چهارشنبه سالگرد فوت بابا رضا بود ....
پنجشنبه هم عروسی پسر دایی مامی دعوت بودیم...و تو حسابی رقصیدی..و چون شامشون کوبیده نبود،تو حسابی شاکی بودی...بهت گفتم حالا جوجه را بخور تا کباب را بیارن..با هر لقمه ای که میخوردی میگفتی انان(الان)کبابو میارن؟؟
جالبه میدونستی باید به کی بگی...تا مادر داماد اومد سر میزمون..تو شاکی گفتی چرا پس کبابو نمیارن؟؟؟
ما:
مادر داماد:
تو:
خلاصه که حسابی خجالت کشیدیم...
اینجا تو در حال رقصیدن بودی...
قبل از رفتن به عروسی...تو اصرار داشتی که کروات بزنی...خلاصه با هزااار ترفند راضیت کردم پاپیونت بزنی...
از شانس خوب ما...داماد هم پاپیون مشکی زده بود...و تو با دیدین این صحنه از خوشحالی سر از پا نمیشناختی که داماد هم پاپیون زده مثل توووو
رفتی جلو با داماد دست دادی...
و لحظه به لحظه هم پاپیونت را چک میکردی که خدایی نکرده نا مرتب نباشه
اراک که بودیم تو از بین اسباب بازیهای دوران کودکی من داخل انباری...چشمت به چرخ خیاطی افتاد...
و اصررراررر که من میخوام ملافمو بدوزم....
اینم نتیجه اصرارهای تو ....
جمعه هم که امروز باشه...برگشتیم خونمون...
غروب بود و داشتم از پنجره ماشین خورشیدو نشونت میدادم...
من:رادین ببین مامان خورشید خانوم داره غروب میکنه...میره پشت کوهها بخوابه...
رادین:چرا بخوابه؟؟
من:خب خسته شده...
رادین:مگه چکار کرده که خسته بشه؟؟؟
یکروزم دایی سپهر(پسر خاله من)اومده بود خونمون...من هم روسری سرم بود..
رادین:چرا روسری کردی سرت؟؟ چرا دایی سپهر نباید موهاتو ببینه؟؟؟
برای کسی که
میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که
نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است
آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند
مهم نیست
که چه "مدرکی" دارید
مهم اینه
که چه "درکی" دارید
مغزِ کوچک
و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند
کلماتی که
از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست
پس
وای بر جمعی
که لب را
بی تامل وا کنند
چرا که
کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ
نداشتن و زیادخرج کردن است!
پس نگذارید
زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند!