21 مهر-سفر به مشهد
سلام مشهدی رادین
البته این دومین سفر تو به مشهد بود...قبلا مشدی رادین شده بودی....
پسر گلم روز 21 مهر که روز عید غدیر بود،با مامی و خاله مهسا و خاله شمسی رفتیم مشهد...
صبح ساعت 8 صبح با قطار سریع السیر راه افتادیم و ساعت 3 ظهر مشهد بودیم...
جالب بود تا رسیدیم هتل ...دیدم خاله مهسا داره با چند نفر سلام و احوالپرسی میکنه...بله همزمان با ما یکی از دوستای صمیمی خاله مهسا هم همراه خانواده اش رسیدن به مشهد و البته همون هتل...
خلاصه که ژیلا جون دوست خاله مهسا که تو قبلا هم کلی خونشون رفته بودی ...شد همبازی تووو..طفلی تو دست از سرش بر نمیداشتی...
دیگه هر برنامه ای داشتیم همه با هم میرفتیم...
ساعتهایی هم که داخل هتل بودیم تو میگفتی چرا ژیا نمیاد تو اتاقمون؟؟
بعد از کمی استراحت، رفتیم حرم...
هوا یکم خنک بود...اما خب من لباس گرم واست پوشیدم....
تمام حیاطهای حرم چراغونی بود بخاطر عید...و واقعا زیبا بود...من تا حالا حرم را چراغونی ندیده بودم...
خیلی عکس انداختم منتها چون با موبایل بود و هوا هم تاریک خیلی با کیفیت نشد...
و البته تو هم اصلا همکاری نمیکردی...
تا بهت میگتم رادین منو ببین یه لبخند شیطونی میزدی و روتو میکردی اونطرف...
با کلی صحبت و همکاری اطرافیان بالاخره توی بعضی عکسها صورتت به دوربین بود...
و ....
حسابی هم تحت تاثیر قرار گرفته بودی و همراه ما نماز میخوندی...تازه بعدشم میگفتی حالا قرآن بخونیم...
یکروزم رفتیم الماس شرق ...
و ماشین پدالی واسه چرخیدن داخل مجتمع کرایه کردیم و تو حسابی ماشین سواری کردی...
با اینکه از اول بهت گفتم رادین این ماشین تو نیست هااا...باید به اقا پسش بدیم...اما بازم موقع پس دادنش کلی گریه کردی....
هنوزم که هنوزه میگه بریم اونجا ماشین بازی کنم...
دیشب ساعت 4 بیدار شدی و گفتی مامان از اون ماشینا برام میخری گفتم آره..و بعد با خیال راحت خوابیدی...
و البته این خونه اسباب بازیم دوست داشتی....
و ...
این موتورم داخل میدون روبروی الماس شرق بود....
در نمازهای جماعت حرم،تو هم کنار ما بودی و اگر خدایی نکرده خانومی بزور خودشو بین ما جا میکرد صدای اعتراض تو بلند میش که به خانومه میگفتی بررررروووو اینجا جای منه...
حتما هم باید مهر جلوت بود و گرنه....
اینجا بین دو نماز بود...از بس تو آفتاب هوا گرم بود...ما برای تجدید قوا یک لحظه اومدیم تو سایه...
تو این عکسم ما جلو حرم منتظر بقیه بودیم که رفته بودن خرید...
و ازقضا تو برای اولین بار از نزدیک دیدی که زنیورها روی گلها میشینن...
و کلی ذوق میکردی که میخوان برای ما عسل درست کنن...
یکشب داخل حرم با یه پسری دوست شدی که اهل نجف بود..اونم دقیقا همسن تو بود...
اما حساااابی شیطون....
با تو عربی حرف میزد و تو میگفتی مامان چرا خارجی حرف میزنه و کلی تعجب کرده بودی...
تو این عکسم تو داشتی به احمد میگفتی بسه دیگه اینقدر مسخره بازی در نیارررر...
اینجا هم با هم دست دادید...
و از داخل حیاط حرم...دو تا هتل دقیقا رو به حرم هستش که این دوتا هتل کنار همند و اسمشون ...رضوان و شهرام ا...
چند سال پیش که تازه ازدواج کرده بودیم و با بابا برای اولین بار رفتیم مشهد ،دیدیم و کلی تعجب کردیم...
و اما ایندفعه عکس انداختم ازش...
تصمیم گرفتیم یه هتل بین این دو هتل بزنیم به اسم رادین...
روز 25 مهر هم برگشتیم تهران....
و اما اینم یه عکس از رادینی ما...درهمین لحظه...
بیچاره پاییز...
دستش نمک ندارد...
این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم ...تقصیر خودش است؛
بلد نیست مثل "بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد ...
سیاست "تابستان "هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره .....
بخت و اقبال "زمستان" هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .
او "پاییز" است رو راست و بخشنده...ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد ...روزی.. جایی...لحظه ای... از خوبیهایش یاد میکنند.
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند.. عادت ادمها همین است ..یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای ...
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند... "صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست"....!
ناراحت نباش پاییز،این مردم سالهاست به هوای بارانی میگویند خراب...