11 بهمن - ضدحال
سلام نفسم
مامان فدات بشه مرد کوچولوی شیرین زبون من...
میدونی یکهو یاد چی افتادم ...که این پستو گذاشتم...
یاد دوران شیرخوارگیت...
یاد اون شبهایی که تو دو ساعت یا سه ساعت یکبار بیدار میشدی شیر میخوردی...
گاهی اوقاتم دل درد داشتی و تا خود صبح تو بغلم بودی....
یاد اون روزا افتادم..
همون روزا بود که دایی سپهر(پسر خاله من) که 14 سال از تو بزرگتره ...اومد خونمون و در مورد خواب شبانه داشت صحبت میکرد که فهمید من هر سه ساعت یکبار بیدار میشم تا به تو شیر بدم...
یکهو این شکلی شد...
گفت عجب ضد حالی میخوری تو...یکهو وسط خواب ناز باشی و مجبور شی رختخوابتو ترک کنی و بدو بدو بری تو اشپزخونه...
اونقدر این کار براش سنگین و غیر قابل باور بود..که میگفت اصلا نمیتونم فکر کنم یکبار من این کارو بکنم...
خلاصه که تا 2 سالگی تو هر موقع منو میدید میگفت..رضوان هنوزم ضد حال میخوری؟؟؟
منم میگفتم بله چه جووور...
و پسر خاله مهربون من کلی ابراز دلسوزی و ناراحتی میکرد ...
تا اینکه چند وقت پیش بازم ازم پرسید ضد حال میخوری؟؟
و من تازه به خودم اومدم که دیگه ضد حال نمیخورم..دیگه پسرم بزرگ شده ،آقا شده..وقتی میخوابه دیگه مامانشو اذیت نمیکنه...
اونموقع بود که به خودم اومدم و گفتم خدایااا یادم نمیاد درست از چه روزی من دیگه ضد حال ( به قول سپهر) نخوردم...یکهو غبطه حوردم به خاطر روزهایی که گذشت ...نمیدونم چرا اما دلتنگ اونروزا شدم...اونروزایی که با صدای ناز تو بیدار میشدم...و اکثر مواقع اصلا احساس خستگی و ناراحتی نمیکردم از اینکه مجبورم شب تا صبح یه خواب راحت چند ساعته نداشته باشم...
اونروزایی که این شکلی بودی...
چقدر زود داری بزرگ میشی رادینممممم....
شیرین زبونم ...هفته پیش که اراک بودیم میرفتی دسته جارو برقی مامی را برمیداشتی و از اون بعنوان عصا استفاده میکردی و میگفتی من پیر بچه شدم....
یکروزم رفتیم خونه عمو فرهاد و تو کلی با فریما بازی کردی...فریما سه ماه از تو کوچیکتره...
علاقه زیادی به کارتون پلنگ صورتی داری...
هر موقع اونو تماشا میکنی...هر کاری که پلنگ صورتی میکنی تو هم انجام میده..میری روی میز و خودتو پرت میکنی پایین و...
تا اینکه هوس کردی مثل پلنگ صورتی دم هم داشته باشی...
تا اینکه مامی یاد لباس شیر تو که مخصوص تولد دو سالگیت بود افتاد و واست آوردش...
تو هم حسابی ذوق کردی و مخصوصا با دمش خیلی حال کردی...
تو عکس پایینی هم خرستو سوار روروئک کردی و روروئکم به ماشینت وصل کردی و مثلا داری خرستو میبری گردش....
و در عکس پایینی هم داری مثلا ماشینتو تعمیر میکنی...
دیروز بابا لپ تاپو برداشت بره تو اتاق و روشنش کنه..
یکهو تو گفتی بازم این کامپیوتر مسخره رو برداشت بره روشن کنه...
من . بابا:
تو:
این متنم تقدیم میکنم به مامی ...
واقعیتهای زندگی:
وکیل ها امیدوارن تو دردسر بیوفتی.
دکترا امیدوارن مریض بشی.
پلیسا امیدوارن یه جرمی مرتکب بشن
صاحبخونه ها امیدوارن تو هیچوقت خونه نخری.
دندانپزشکا امیدوارن دندونات فاسد بشن.
مکانیکا امیدوارن ماشینت خراب بشه.
موسسات کفن و دفن امیدوارن مردم بمیرند
بچه های دارایی آرزو دارن
به شما گیر بدن و بی خود وبی جهت ازتون مالیات بگیرند و شما را تو ادارشون از این اتاق به اون اتاق پاس بدن و اذیتتون کنن
..
.
.
..
فقط معلمان هستند که دوست دارن بچه ها نابغه بدنیا بیان و به جایی برسند مهندس ودکتر و پورفسور.... بشن، تابلو ببرن بالا بعد معلمان بهشون افتخار کنن بگن اینا شاگردای ما بودن.....
پس خودت قضاوت کن بهترین آدما چه کسایی هستند !واله دیگه بسلامتی
تمامی معلمان