30 فروردین- مهمونی خونه فروغ جون
پسرم امروز ناهار خونه فروغ جون دعوت بودیم و به خاله گفتیم تا رادین بیدار بشه و بیایم دیر میشه یک کم...
اما تو همیشه حدود ساعت 11 تا 11:30 بیدار میشدی...امروز قصد نداشتی زود بیدار شی...تا 12 صبر کردیم...بعد به بابا گفتم برو کنار رادین شاید کم کم بیدار بشه...که باز هم بیدار نشدی...تلویزیون روشن کردیم و صداشم یکم زیاد...و بعد بابایی هم وارد عمل شد و به کمک هر دوشون..بالاخره بیدار شدی..و سریع صبحانه را خوردی و تا از خونه راه افتادیم ساعت 1 بود ...و تا رسیدیم خونه خاله 2 شده بود.
خلاصه حسابی بهت خوش گذشت.عصر هم رفتیم پارک و تو حسابی بازی کردی...
شبم خاله فروغ شام نگهمون داشت و آخر شب برگشتیم خونه.
این سه تا عکس ها مربوط به شب گذشته ا...رادین داره بازی اختراعی خودشو انجام میده...آمدی تو آشپزخونه و آبکش را دیدی و اصرار که میخوامش...یکم باهاش فرمون بازی کردی و بعد این بازی...
مرحله اول:
مرحله دوم:
مرحله پایانی:
لازم به ذکره که این عکس به اصرار خودت که همش میگفتی عکس بنداز،انداخته شد.
خونه فروغ جون ،قبل از رفتن به پارک..
خاله فروغ میخواست ازت عکس بندازه و تو حتی واسه یک لحظه بدون حرکت نیایستادی...میدونستی واسه عکسه اذیت میکردی و دور خونه میچرخیدی...
برعکس همیشه که همش میگی عکس بنداز...و آروم می ایستی...
رادین و بابا در حال رفتن به پارک...
رادین عاشق سرسره..........
و
اصلااااااااا تاب را دوست نداره ..حتی واسه یک لحظه...
اول که رسیدیم خونه خاله تو شکلاتها را نشون خاله دادی گفتی شکلات کیه؟؟
خاله گفت مال تو ا...بخور....
و همین تعارف کوچک کافی بود که دقیقه به دقیقه شکلات بیاری بدی من تا واست باز کنم..یک کوچولو از کنار شکلاتو بخوری و بقیشو بذاری واسه من یا بابا..
اینجام تعجب کردی که چرا شکلات گِمِزا کم شده؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدا نوشت: امروز که 31 فروردینه تو اومدی تو آشپزخونه و از من خواستی بغلت کنم...بعد گفتی سووآخه میخام (سوراخه میخوام)...منم هاج و واج مونده بودم که منظورت چیه؟گفتی سوآخه پرت کنیم توپو...
خلاصه فهمیدم منظورت آبکش تا دوباره بازی بالا را تکرار کنی...