رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

9 اردیبهشت - این چند روز

1392/2/10 12:57
نویسنده : رضوان
2,715 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممم عشقمممم زیبا ساز وبلاگ

پسرم جمعه که ساعت 9:30 شب از کاشان رسیدیم اراک...بابا از ساعت 11 خوابید تا 3 صبح ،چون ساعت 4 بلیط داشت بره تهران...

تو هم که حسابی از خستگی قاطی کرده بودی و تا ساعت 1 نخوابیدی دیگه این آخری همش نق میزدی و گریه میکردی...

شنبه که من و تو تنها بودیم...قرار شد ناهار خاله ساره و خاله لیلا و ترنم کوچولو و خاله معصومه (سه تا دوستهای دوران دانشجویی مامان ) بیان خونمون بصرف ناهار که چه عرض کنم عصرونه نیشخند چون خاله معصومه که سر کار بود ساعت 3:30 اومد و خاله لیلا هم که بازم از سرکار اومد ساعت 4:15 رسید و ساعت 4:30 ناهارمونو خوردیم...جالب بود تو به ترنم نگاه میکردی و میگفتی تَنَنُم چی میخوره؟؟میگفتم پلو و تو میگفتی منم پلو میخوام و خلاصه به بهانه ترنم خدا را شکر ناهارتو خوردی...

اسباب بازیهاتو به ترنم نمیدادی و تا ترنم چیزی دستش میگرفت سریع میرفتی و ازش میگرفتی وقت تمام

راستی اینو نگفتم تو جوراب شلواری ترنم را دیدیه بودی و میگفتی مامان چرا جورابش اینقد بلنده؟خنده

خاله معصومه و ترنم کوچولو حسابیییی به زحمت افتاده بودند و چون نتونسته بودند تو جشن تولدت شرکت کنن.کادوی تولد برای شما آورده بودند و ما را حسابی شرمنده کردند...

رادین و ترنم :

اون موتور را خاله معصومه واست آوردند و ماشین زرده را ترنم جیگر طلا...

ممنون از دو تا خاله های مهربون...ماچ

شنبه ساعت حدود 11 شب هم مامی و خاله مهسا و عمو سعید رسیدند اراک...

یکشنبه هم من رفتم اول عکس 3 در 4 ات را ظاهر کردم..بعد هم رفتم تامین اجتماعی و دفترچه بیمه ات را تمدید کردم.

یکشنبه عصر هم همه خاله ها و دایی سهند اومدند خونه مامی دیدن جنابعالی...

دایی سهند داشت شیر و کیک میخورد که تو گفتی دایی چی میخوره؟؟گفتم شیر ...و چه عجب که تو گفتی منم شیر میخوام و کمی شیر خوردی...تعجب

شب هم داشتم موهاتو بوس میکردم که گفتی مامان کی موهامو خریده؟؟گفتم خدای مهربون...که یکهو تو داد زدی خدای مِهَبون دستت درد نکنه...

دوشنبه که امروز باشه ...هم عصر رفتیم خونه دوست مامی خانوم ابوالمعصومی و حسابی شیطونی کردی...

اینجا داشتی برنامه باب اسفنجی نگاه میکردی...

اینجا هم ژست گرفته بودی تا ندا جون ازت عکس بندازه..(البته از روبروت)

 

راستی برای اولین بار امروز سوار اتوبوسهای شرکت واحد شدی ..اولش یکم ترسیده بودی و روی صندلی نمی نشستی..اما بعدش همش اصرار که بی ییم سوار اتوبوس شیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ترنم
10 اردیبهشت 92 8:25
قابلتو نداره رادين جون.
قربون پسر با اين همه شيرين زبونيهاش.
دست خداي مهربون درد نكنه كه همچين فرشته اي به ماماني و بابايي داده.

راستي ماماني برات از اون جوراب بلندا خريد؟؟


راستی یادم رفت قضیه جوراب بلندا را بنویسم
الهه مامان یسنا
10 اردیبهشت 92 10:17
ای جان ببین چه دوتا گلی رو با هم دیدم...قربون هردوتاشوندوستتون دارم زیاد الهی که خوشتون بیاد
متین من
11 اردیبهشت 92 15:34
سلام رضوان جان خوبی رادین جان حالش چطوره ببخشید چندروزی نیومدم توی نت بهت سربزنم ولی تو با کامنت های که واسم گذاشتی بازم منو شرمنده خودت کردی ممنونم دوس جونم بوس از راه دور
مامی
12 اردیبهشت 92 23:22
چقدر مهمونیا خوش گذشت
خاله معصومه
15 اردیبهشت 92 13:27
قابل نداشت دست مامان گلت دد نکنه حسابی زحمت افتاد
مامان زهرا
17 اردیبهشت 92 15:33
سلام عزیزم خوبی ممنونم که بهم سر زدی رادین جونم چه گل پسر نازیه هزار ماشاا.. خدا براتون نگهش داره