6 تیر - بای بای پستونک
پسر نازم الان ساعت 11:33 صبحه و شما خواب تشریف دارید...
بله من از 3 تیر تصمیم گرفتم که دیگه موقع خواب پستونک بهت ندم...
تو از وقتی دنیا اومدی فقط وقتی خوابت میگرفت پستونک میذاشتی دهنت و سریع خوابت میبرد و پستونکم از دهنت میافتاد...
یادمه حتی وقتی یکسالت بود و هنوز نمیتونستی صحبت کنی وقتی خوابت می اومد با انگشت به دهنت اشاره میکردی ...یعنی پستونک بذارم دهنت...
دیگه اینروزا که سریع میگی مامان پِ س او اَ ک بده...
تا اینکه دیدم وابستگیت به پستونک داره شدیدتر میشه جدیدا تا خود صبح پستونکو سفت میچسبیدی و اگه از دهنت میافتاد با چشم بسته تو رختخوابت دنبالش میگشتی و بازم میذاشتی دهنت...
بابا میگفت عیب نداره خود من تا 4 سالگی پستونک میخوردم و بعد دیگه خودم انداختمش دور...رادینو اذیت نکن...
منم به این هوا دیگه زیاد پیگیر نمیشدم....
اما مامی سه روز پیش کلی دعوام کرد که چرا به فکر بچه نیستی و هر چقدر بزرگتر بشه بدتره و از این حرفها...
خلاصه سوم تیر که خوابیدیم تو با پستونک خوابیدی اما تا خوابت برد سریع من از دهنت در اوردم و گذاشتم رو میز تا دستت بهش نرسه...ساعت 4 صبح با نق نق بیدار شدی و با گریه میگفتی پستونک دووو؟؟؟
من مجبور شدم و گذاشتم دهنت اما بازم تا خوابت برد درآوردم تا صبح...
ظهرشم که مامی مجبور شده بود بهت بده...آخه از ساعت 3:30 میخواستی بخوابی اما تا 5:30 خوابت نبرده بود...
اما شب 4 تیر....
دیگه حتی موقع خوابم بهت ندادم...تو تا ساعت 2 بازی کردی تو رختخوابت اما بعددددددددددد
بهانه و بهانه ....
گفتم رادین پستونکت خراب شده..
گفتی ببینمش...
منم مجبور شدم سر پستونک آبی اتو با قیچی ببرم.
تو تاریکی بهت دادم و تو کلیییییییییییی غصه خوردی که چرا اینجوری شده....
گفتی حالا برو زرده را بیار...
آخه تو دو تا پستونکتو دوست داری...آبی و زرد...
نمیدونم چطور تو تاریکی متوجه شدی که اون آبیه ا؟؟؟
خلاصه مجبور شدم سر زرده را هم ببرم و بدم دستت...
وای تو گریه کردی و گریه و قلب من تیکه تیکه شد...
باورت میشه با گریه بهم التماس میکرد مامان خواهش میکنم پس او اک بده...
وای منم بغض کرده بودم و اشکم در اومده بود...
خلاصه انقدر برات داستان گفتم ...خیلی دوست داری اتفاقهایی که واسه خودت افتاده را برات تعریف کنم...
بالاخره ساعت 3:15 صبح با بغض خوابت برد...
تا صبح چندین بار بیدار میشدی و نق زدی اما اسمی از پستونک نمی آوردی...
صبح که بیدار شدی گفتی ببینم پستونکو...
خلاصه دیدی و منم دو تا پستونک ها را آوردم طرفت و از زبون اونا گفتم رادین دیگه بزرگ شدی باید بری سی دی ببینی و تلفن بازی کنی و بعد هم پستونکها را چسبوندم به صورتت...مثلا بوست کردند...
اما تو شاکی شدی و به اونا گفتی بوسم نکنید خراب شدید...
ظهر هم خوابت نبرد تا اینکه با کالسکه بردمت بیرون و سریع خوابیدی...
دیشبم که تا ساعت ٣ بیدار بودیم و چند دفعه گفتی چرا پس او اک اینطوری شده؟؟
و بالاخره خوابیدی...
الانم از خواب بیدار شدی و شروع کردی بهانه گیری...
خدا کنه زودتر این روزا تموم شه...
پسرم بالاخره قدش به کلید برق رسید...
رادین خوشحال که تونسته برق رو روشن کنه...
اینم دیشبه به ساعت عکسها دقت کن...
اینجا برای اولین بار سایه تو دیدی و باش آشنا شدی...
اولش گفتی ا این چیه؟
اینجا هم داشتی سایه تو بوس میکردی...
مجبور بودم یه جوری سرتو گرم کنم تا لااقل با صدای نق نق های تو بابا بیدار نشه...
طفلی میخواست صبح بره سرکار...