رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

9 تیر - تمرین برای بای بای پوشک

1392/4/13 13:24
نویسنده : رضوان
368 بازدید
اشتراک گذاری

سلام زندگی من 

پسرم از امروز دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت...

همه میگفتن بذار پروژه پستونک به خوشی تموم بشه بعددد..

اما من دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم...

خلاصه که نیم ساعتی یکبار میبردمت دستشویی...تا شب که واسه خواب پوشکت کردم...

10 تیر- هم پروژه ادامه پیدا کرد...

11 تیر-امروز یکم نا امید شدم که چرا تو دستشویی را اعلام نمیکنی...که تو منو خوشحال کردی...اونم چطوری؟؟؟وقتی کار از کار گذشت گفتی جیش دارم...اما خب اینم غنمیت بود...

کلی ذوق کردم و از امروز تو ده تا در میون اعلام میکنی و میریم دستشویی...

اما من 45 دقیقه یکبار میبرمت دستشویی..

امروز ناهار را با خاله مهسا اینا رفتیم خانه میران و تو حسابی آب بازی کردی...

رادین و عمو سعید لب چشمه آب...

تو همش با عمو سعید میامدی لب آب و آب بازی میکردی...

 

اینجام همش میگفتی سنگ گنده بده بندازم تو آبببببب

اینجام دیگه میخواستیم برگردیم خونه و تو حسابی خوابت میامد و اصلاااا همکاری نکردی...کلی غر زدی...

اینم لباسی که خاله شمسی سوغاتی واست آورده بود از کربلا

شبش هم همکار مامی و دخترشون (ندا) که تقریبا همسن خاله مهساست و تو خیلی دوسش داری و بهش میگی ندا دون...آمدند خونه مامی...

12 تیر- امروز عصر هم رفتیم خونه دختر دایی مامی...

یه نی نی هم اونجا بود که حدود 2ماه ازت کوچیکتر بود اسمشم کیان بود...اما تو بهش میگفتی کیانمهر...

خلاصه شب هم رفتیم پیتزا نوش جان کردیم و تو با دایی سهند حسابی خوش گذروندی...محصل

اینجا منتظر بودی تا دایی سهند با بادکنک قرمز که خودت رنگشو انتخاب کرده بودی بیاد...

اینجام که تو از بادکنک قرمز رنگ خسته شده بودی و یکهو در حالیکه چشمهات بادکنک های رنگارنگ را گرفته بود...یکهو گفتی:آهــــــــــــــــــــــان بادکنک ناینجی را میخوام...

بعد با دایی سهند رفتی پیش آقاهه و قرمزه را دادی تا نارنجی را بگیری اما عمو ا هر دو تاشو بهت داد...

واسه خواب هم اومدیم خونه خاله مهسا اینا...

حالا موقع خواب طبق معمول همیشه که باید واست داستان تعریف کنم...داشتم داستان کیان و تو ماشینتو تعریف میکردم که همش اصرار داشتی سفینه را بگو سفینه لباسش آبی پر رنگ بوددد...وای من هر چقدر میخواستم هواستو پرت کنم نمیشد که نمیشد...بازم میگفتی سفینه را بگو...منم اصلااااااااا نمی فهمیدم منظورت چیه؟

تا اینکه خاله مهسا گفت رادین نفیسه را میگی...که تو ذوق کنان گفتی آرهههههههههه...

حالا نفیسه خانم یه دختر داره همسن و سال تو که اتفاقا نیامده بود...و اصلا ما با نفیسه خانوم صحبت آنچنانی هم نکردیم..نمیدونم از کجا خودشو اسمشو میشناختی؟؟؟

الانم که خونه خاله مهساییم و تو در حال دیدن برنامه پلنگ صورتی هستی...

و ضمنا در حال خوردن تخم بلدرچین...

و همچنان پروژه ادامه دارد و در حال پیشرفتیم...

خدا را شکرررررررررررر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مهسا
13 تیر 92 20:24
وای چه پیتزایی بود خاله
مهسا
13 تیر 92 20:27
ماشینای پشت دوچرخه اشو سفینه
♥ نیم وجبی ♥
13 تیر 92 20:53
سلام دوست خوبم مرسی که به وب کسری کوچولو سر زدین ماشالله پسر شما هم خیلی بامزه و شیرینه خدا حفظش کنه چرا که نه باعث افتخارِ با کمال میل لینکتون کردم
آزاده
14 تیر 92 0:50
salam khale joon ba ejaze linketoon kardam gol pesaretoon radin joono beboosin khoshhal misham be webe aysa sar bezanid
مرجان مامان آران
14 تیر 92 2:17
سلام عزیزمممم ایشالا که در انجام مروژه موفق بشی همچنان لب تاب خرابه ن دیر میا پیستون عزیزماااااا رادین نازمو ببوسسسسسسس بوسسس برای خودتتتت
خاله مرمر
14 تیر 92 3:32
دیگه این پسر ما واقعا مردی شده واسه خودش الان دیگه پستونک نمیخوره؟؟؟ ماشاالله به این حافظه گل پسر
راحله
15 تیر 92 9:34
انشالله تو انجام پروسه ی پوشک گیری موفق باشی رضوان جووووووونم من خیلی از این مرحله میترسم.....وای به سفینه کللللللللی خندیدم!!!!
مامي كيانا
15 تیر 92 10:49
رضوان جون براي اينكه پروژه وشك گرفتن رو با موفقيت پشت ير بزاري بايد چند وقتي خونه بموني وهمش حواست بهش باشه تا عادت كنه
شما كه ماشالا ددري [h

درسته..اتفاقا میخواستم ماه رمضان اینکارا کنم...اما از بس استرس داشتم زودتر شروع کردم...
دیگه از امروز همش خونه ایم...آخه از اراک برگشتیم
مامان ترنم
15 تیر 92 12:47
به سلامتي بالاخره تصميم گرفتي . رضوان آخرش به خاطر اين پروژه اين شكلي مي شي. گفته باشم.