9 تیر - تمرین برای بای بای پوشک
سلام زندگی من
پسرم از امروز دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمت...
همه میگفتن بذار پروژه پستونک به خوشی تموم بشه بعددد..
اما من دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم...
خلاصه که نیم ساعتی یکبار میبردمت دستشویی...تا شب که واسه خواب پوشکت کردم...
10 تیر- هم پروژه ادامه پیدا کرد...
11 تیر-امروز یکم نا امید شدم که چرا تو دستشویی را اعلام نمیکنی...که تو منو خوشحال کردی...اونم چطوری؟؟؟وقتی کار از کار گذشت گفتی جیش دارم...اما خب اینم غنمیت بود...
کلی ذوق کردم و از امروز تو ده تا در میون اعلام میکنی و میریم دستشویی...
اما من 45 دقیقه یکبار میبرمت دستشویی..
امروز ناهار را با خاله مهسا اینا رفتیم خانه میران و تو حسابی آب بازی کردی...
رادین و عمو سعید لب چشمه آب...
تو همش با عمو سعید میامدی لب آب و آب بازی میکردی...
اینجام همش میگفتی سنگ گنده بده بندازم تو آبببببب
اینجام دیگه میخواستیم برگردیم خونه و تو حسابی خوابت میامد و اصلاااا همکاری نکردی...کلی غر زدی...
اینم لباسی که خاله شمسی سوغاتی واست آورده بود از کربلا
شبش هم همکار مامی و دخترشون (ندا) که تقریبا همسن خاله مهساست و تو خیلی دوسش داری و بهش میگی ندا دون...آمدند خونه مامی...
12 تیر- امروز عصر هم رفتیم خونه دختر دایی مامی...
یه نی نی هم اونجا بود که حدود 2ماه ازت کوچیکتر بود اسمشم کیان بود...اما تو بهش میگفتی کیانمهر...
خلاصه شب هم رفتیم پیتزا نوش جان کردیم و تو با دایی سهند حسابی خوش گذروندی...
اینجا منتظر بودی تا دایی سهند با بادکنک قرمز که خودت رنگشو انتخاب کرده بودی بیاد...
اینجام که تو از بادکنک قرمز رنگ خسته شده بودی و یکهو در حالیکه چشمهات بادکنک های رنگارنگ را گرفته بود...یکهو گفتی:آهــــــــــــــــــــــان بادکنک ناینجی را میخوام...
بعد با دایی سهند رفتی پیش آقاهه و قرمزه را دادی تا نارنجی را بگیری اما عمو ا هر دو تاشو بهت داد...
واسه خواب هم اومدیم خونه خاله مهسا اینا...
حالا موقع خواب طبق معمول همیشه که باید واست داستان تعریف کنم...داشتم داستان کیان و تو ماشینتو تعریف میکردم که همش اصرار داشتی سفینه را بگو سفینه لباسش آبی پر رنگ بوددد...وای من هر چقدر میخواستم هواستو پرت کنم نمیشد که نمیشد...بازم میگفتی سفینه را بگو...منم اصلااااااااا نمی فهمیدم منظورت چیه؟
تا اینکه خاله مهسا گفت رادین نفیسه را میگی...که تو ذوق کنان گفتی آرهههههههههه...
حالا نفیسه خانم یه دختر داره همسن و سال تو که اتفاقا نیامده بود...و اصلا ما با نفیسه خانوم صحبت آنچنانی هم نکردیم..نمیدونم از کجا خودشو اسمشو میشناختی؟؟؟
الانم که خونه خاله مهساییم و تو در حال دیدن برنامه پلنگ صورتی هستی...
و ضمنا در حال خوردن تخم بلدرچین...
و همچنان پروژه ادامه دارد و در حال پیشرفتیم...
خدا را شکرررررررررررر