8 مرداد - اسب سواری
سلام زندگی مامان
گلم امروز روز 21 ماه رمضانه... و تو چون صبح زود بیدار شدی..الان داری چُرت نیمروزیتو میزنی...
چند روز پیش بابا تو را سوار روی پشتش کرد و یه جورایی شد اسب و تو سوار بر اسب کیف میکردی....و اون بالا واسه خودت شعر هم میخوندی...
تا اینکه دیگه ول کن نبودی و نمیذاشتی بابا نفسی تازه کنه...
حالا که این بازی حسابی به مذاقت خوش اومده...
فردای اونروز اومدی پیش منو گفتی مامان....در حالیکه همش سرتو به علامت بله بالا و پایین میدادی...لُفطَن اسب میشی؟؟؟ و تند تند سرتو تکون میدادی و میگفتی اینجویی کن...
منم اصلااااااااا متوجه نشدم چی میگی ...برای اینکه دست از سرم برداری دو دفعه سرمو تکون دادم و رفتم و تو یکهو ذوق مرگ شدی اساسی...
منو میگی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...گفتم یعنی اینقدر سر تکون دادن من جذابه که رادین اینـــــــــــــقدر خوشحال شد...
بعد دیدم بـــــــــــــــــله منتظری که خم بشم و بشم اسب جنابعالی....
خلاصه که شرمندت شدم و تو کلی ناراحت...
دوباره چند دقیقه بعد اومدی و میگی مامان اجازه میدی؟؟؟؟بعد بلافاصله گفتی بگو اجازه میدم ...بگو اجازه میدم...
گفتم چی؟؟؟
گفتی :اسب میشی؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا 10 دقیقه به افطار بود و منم که حســــــــــــــابی گرسنه...همش یه چشمم به ساعت بود و یک چشمم به تلویزیون که کی اذون میدن..خلاصه حــــــــــــــسابی شاکی شدم وگفتم بذار بابا از سرکار بیاد...فقط باباها میتونن اسب شن.....
گل مامان رفته خرید واسه خودش شیر خریده...البته با بابا........
پسری داره اسب سواری میکنه...اونم لحظاتی قبل از خوابیدن...
و رادینی بعد از یه اسب سواری حسابی...خوشحال و سرحال...
بعدا نوشت:
کلا وقتی بابا پای لپ تاپه دیگه جای ثابت تو روی پاهای باباست...یعنی سر تو دقیقا جلوی مانیتوره و دستهای کوچولوت رو صفحه ماوس...
دیگه بابا با چه دردسری به کارهاش میرسه بماند....
حالا امشب تمام این مسائل بر قوت خود باقی بود و البته این وسط تو همش میگفتی دادین ببینم...فیلمهایی که از خودت گرفتیم و تو هارده را میگفتی...
تا اینکه کاسه صبر بابا لبریز شد و گفت رادین نکن نکن....
وای یکهو تو ناراحت شدی و اومدی بغل من...بغض کرده بودی و میگفتی چی یا بابا میگه نکن نکن..؟؟؟؟
منم گفتم خب نباید مزاحم کار بابا بشی و ....
تا اینکه تو عصبانی تر از گذشته شدی و رو به من کردی و گفتی: به بابا بگو، چی یا ؟به پسرم گفتی نکن نکن؟؟؟؟
وای که مُردم از خنده ...اما تو ول کن نبودی و میگفتی زود باش بگو...خلاصه منم به بابا گفتم:چرا به پسرم گفتی نکن نکن...
خلاصه که بابا کلی معذرت خواهی کرد.....