12 مرداد- اینروزا
گلم راستش الانم اصلا حوصله آپ کردن نداشتم...
اما خب ترسیدم کارات بعدا یادم بره...
راستش دیگه روزهای پایانی ماه رمضان را میگذرونیم...
اینروزا تو دوست داری مستقل باشی و من چیزی بهت نگم...وقتی میخوایی بری دستشویی باید خودت شلوارتو در بیاری...اگه احیانا سهوا من شلوارتو در بیارم باید دوباره پات کنم تا تو درشون بیاری...
باید خودت بری داخل دستشویی و البته خودت از دستشویی بیای بیرون...
خودت صابون مایع را بریزی رو دستات و خودت دستهاتو بشوری....
دیروز خونه خاله مهسا بودیم و تو همش خودم خودم میکردی که خودت از دستشویی بیرون بیایی ،یکهو پات لیز خورد و من سریع گرفتمت و بغلت کردم آوردمت بیرون...که تو گریه کردی اونم چه گریه ای...گفتم چی شده؟؟؟؟؟؟؟گفتی خودم بیام بیرون...
خلاصه دوباره رفتی داخل دستشویی و خودت آمدی بیرون...
چند روزه که خیلی بهانه گیر شدی و بخاطر هیچ و پوچ گریه میکنی...دیشبم تا خود صبح نق میزدی و ناله میکردی...
وقتی هم غذا میخوری همش لپ سمت چپتو میگیری و میگی مامان درد میگیره...
خلاصه انگشتمو کردم تو دهنتو متوجه شدم دندان آسیای فک بالات در حال درآمدنه و تو را اذیت میکنه...ماشا... تمام دندانهای آسیای فک پایینت دراومده....
هر موقع میریم خیابون سریع هر ماشین ریویی میبینی میگی مثِ ریوی افسان جون میمونه...راستش من که هاج و واج میمونم...چون خودمم هنوز سریع نمیتونم تشخیص بدم اسم ماشینها را...خلاصه دیروز که بازم داشتی ریو نشونم میدادی...سمند هم جلوی ریو پارک بود..منم گفتم رادین این چی ؟؟اینم ریویه؟؟گفتی :نــــــــــــــــــه.....
بعد 206 دیدی و داد زدی ااااااااااا 206.....
هر پژویی میبینی میگی مثل پژو بابا ا...
خلاصه که حسابی ماشین شناسی و عاشق ماشین...
فکر کنم باید کارخونه تولید خودرو بزنی در آینده...انشاا........
امروزم که میخواستی بری دستشویی و من دستم بند بود..مامی کمکت کرد تا بری...اما تو داد زدی مامی بلد نیست..مامان بلده...
خلاصه مامی هم رفت تو اتاقو در را بست و گفت منم میرم خونمون...
یکهو تا صدای در را شنیدی از توی دستشویی داد زدی...مامی کُجا رفت؟؟؟؟گفتم رفت خونشون...تو گفتی نه نره...گفتم پس بگو مامی ببخشید معذرت میخوام نرو خونتون...خلاصه تو با سوز و گداز زیادی اینا را میگفتی....
از دستشویی درآمدی و خواستی بری تو اتاقی که مامی اونجا بود...اما در اتاق باز نشد...
من سعی کردم نشد..مامی از اونطرف سعی کرد نشد....
وای نمیدونستیم چه بلایی سر ،در اومده...
آخرشم مجبور شدیم زنگ بزنیم خاله مهسا و عمو سعید بیان و عمو سعید با کلی کند و کاش در باز کرد...
حالا این وسط تو فکر میکردی مامی مخصوصا در را باز نمیکنه...با بُغض میگفتی مامی در را بازکن...چی یا در باز نمیشه آخـــــــــــــــــه؟؟؟؟؟
خلاصه که بخیر گذشت....
حالام داری با ذوق واسه بابا تعریف میکنی....
رادین:در بسته شد.......مهسا سعید اومدن درست کردن....
اینروزا عاشق این هستی که پشت لپ تاپ بشینی و فیلمهای خودتو ببینی(دادین بی بینم)...فیلمها رو رو فلش ریختم و گذاشتم تا با تلویزیون خودت ببینی اما قبول نمیکنی ...میگی با کامپیوتررررررررررر فقطـــــــــــــــــ ....
مامی هندی کم خودشو آورد و فیلمهای قدیمی تو را و فیلم مکه مونو نشونت داد...
حالا تو همش گیر میدی مکه بی بینم..و میگی من کجام پس؟؟؟؟خلاصه هر دفعه یه جایی هستی دیگه....
شب 23 ماه رمضان...
پسرم در حال انجام مراسم شب قدر....
خونه خاله مهسا...
این عکسم الان ازت انداختم تو در حال دیدن فیلم مکه ما بودی و ما در حال افطار کردن...بعد از افطار اومدم ببینم چکار میکنی که با این صحنه مواجه شدم....
بعدا نوشت:
13 مرداد-پسرم میخوام خوابی که دیشب دیدم را برات تعریف کنم...
دیشب خواب دیدم داریم تلفنی با بابابزرگم(بابای بابام) صحبت میکنیم...بعد یکهو انگار که داشتم فیلم میدیدم از دور...دختر عمم را دیدم الان 20 سالشه اما تو خواب 7-8 سالش بود...اون داشت با عمم میرفت خونه آقاجان...انگار که اقاجان حالش بد بود و اونا مثل مرغ سر کنده تو خونش راه میرفتند...بعد تو خواب یکهو به خودم آمدم و گفتم آقاجان که 13 مرداد فوت کرده پس چرا الان تو خونشونه...
یکهو از خواب پریدم...و تو عالم خواب و بیداری گفتم چرا همچین خوابی را دیدم...دودوتا 4 تا کردم دیدم امروز هم دقیقا 13 مرداده یعنی 12 امین سالگرد فوت آقاجانم...
وای مو به تنم سیخ شد...آخه اصلاااااااا یاد این قضیه نبودم..اگه خوابشو نمیدیدم یادمم نمیافتاد حتی...
برای شادی روحشون لطف کنین صلوات بفرستید...ممنون...