17 مرداد - تشویق
سلام گل پسرم
مامان فدات شه که تو از اون روزی که برنامه عمو پورنگو دیدی و عمو پورنگ شعر ( هر چی که رو زمینه هر چی تو اسمونه یه جور نشونه ای از خدای مهربونه... تشویق.... و بچه ها همه جیغ و دست میزنند) را خوند... و خدا را شکر ما ضبطش کردیم..همش تو خونه ادای عمو پورنگو در میاری و میپری بالا و پایین و این قسمت شعر را تکرار میکنی...
رادین : دست دست...دست بزنید...
هر چی که یو زمینه هر چی تو آسمونه
در همین حین رادین بالا پایین پران میاد طرف ما و دستهای ما را که در حال دست زدنه با دو تا دست خودش محکمتر به هم میکوبه به نشونه دست زدن...( به تقلید از عمو پورنگ)
بعد هم لپهای ما را میکشه...
البته اوایل اشتباه میکرد و به جای لپ یا پوست گردنمونو میکشید یا گونه هامونو....
یه جور نشونِه هی هَز خدای مِهَبونه .....پاتیـــــــــــــک....بعد هم جیغ از تــــــــــــــــــــــــه دل....
هر چقدر هم که میگیم رادین جان عمو پورنگ میگه...تشویق..
اما مرغ آقا رادین فقــــــــــــــــط یک پا داره....
از اونجایی که بچم عاشـــــــــــــق باب اسفنجی و پاتریکم هست..این قضیه مزید بر علت شده....
گل من وقتی من و بابا در حال کار کردن با لپ تاپیم میاد کنارمون...
میره کناره بابا...
بابا :اجازه میدی دادین بی بینَم؟؟؟؟
بابا : تو رودربایستی میمونه و جواب بله را میده...
خلاصه گوشه لپ تاپ بچه ام دادین می بینه و بابا به کار خودش ادامه میده...
رادین:نه اینو دوست ندارم بزن فیلم بعدی....
دوباره دوست ندارم و
دوباره.........
بابا در شُرُف عصبانی شدن از دست رادین...
که یکهو آقا رادین دستشو به نشونه صمیمیت حلقه میکنه دور گردن بابا و یه نگاه تو چشمهای بابا...
بابا تسلیم میشه بدون هیچ گونه عصبانیتی....
حالا همین موضوع عینا واسه مامان پیش میاد...
در مرحله اخر رادین بجای حلقه کردن دستهاش دور گردن مامان...
سرش کوچولوشو میذاره روی پاهای مامان و با لحن بچه گونش میگه دُختِر خودمــــــــــــــــه....
و مامان اینگونه تسلیم میشه...
الهی فداش بشم...
گاهی اوقات بدون هیچ دلیل و یکهو میاد بغلم و صورتشو به صورتم میماله و بوسم میکنه و میگه دُختَرَم؟؟؟ و به من میگه بگو بـــــــــــــــله مامان....
یک شب بابا از رادین پرسید...دخترت کیه؟رادین:مامان
بابا: پسرت کیه؟ بابا منتظر جواب رادین که بگه بابا...
اما............
رادین: مَســـــــــــــا
بابا:
رادین:
یک شب بابا رفته بود بیرون...
یکهو رادین به خودش اومد و گفت اِ پس بابا دووو؟؟؟
بعد خودش از این اتاق به اون اتاق دنبال بابا میگشت و در همین حین گفت آهان رفته سرکار...
بعد نگاهی به پنجره کرد و هوای تاریک جلب توجهش کرد و گفت نه هوا تاییکه...
پس بابا رفته زباله ببره....
بعد رو به من کرد مامان منم زباله ببرم...گفتم ببر پسرم...یکهو خودش گفت نه بی یون هوا تاییکه ....باد میاد...بچم نمیدونم چرا تو اوج گرما هم از بادی که بیرون میوزه بدش میاد و سریع چشماشو میبنده میگه خاک میره...
راستی قضیه اسب سواری هنوز هم بر قوت خودت باقی است...
رادین:بابا اجازه میدی اسب شی؟؟؟
بابا هم بی چون و چرا بله...
خدا نکنه یکی به دَمَر روی زمین خوابیده باشه فرقی نمیکنه کی باشه...بچم همه را به شکل اسب میبینه و میپره رو کمرش....
خاله مهسا دمر خوابیده بود و در حالیه که روزه بود و اصلااااااااا حال و حوصله نداشت یکهو رادین محکم پرید پشتشو گفت اجازه میدی اسب شی؟؟؟؟؟؟
خاله مهسا:
رادین:
مامان و بابا چند روزه گوشی جدید خریدند....گوشی بابا بزرگتر از گوشیه مامانه...
حالا رادین گیر داده به گوشی مامانِ بیچاره...همش میگه اجازه میده میشکی (مشکی)کوچولو بدی من؟؟؟(آخه رنگشون مشکیه)
وقتی هم بهش میدم...پدر گوشی بیچاره را در میاره...گوشی قبلیم که از دست رادین داغون شد...حالا نوبت این بیچاره ا.......
گوشی بابا هم میشکی بزرگه ا...اما رادین جرات نداره از بابا همچین درخواستی داشته باشه...خوش به حال بابا....
اینم بابا و رادین در حال کار با گوشی...
بابا با گوشی خودش و رادین با گوشی مامان...
الان داشتم نماز میخوندم...قبلش به بابا گفتم صدای تلویزیونو کم کن..بابا هم کم کرد...
منم شروع کردم نماز خوندن...حالا این وسط رادین دقیقه به دقیقه به بابا میگفت کمش کن...کمش کن...وقتی نمازم تموم شد و داشتم میرفتم دنبال کارهام...رادین رو به باباش کرد و گفت زیادش کن....
من:
بابا:
رادین:
فداش شم که متوجه شده بود بخاطر نماز گفتم کمش کنن....
و باز هم پسرم میخواد بزرگ شدن خودشو به رُخَم بکشه...
من در حال کار کردن با کامپیوتر...
رادین: مامان جیش دارم...
منم سریع بردمش طرف دستشویی و شلوارکشو در آوردم..
رادین:خُب تو برو کامپیوتر بازی کن...خودم میرم...
من:بذار کمکت کنم...
رادین:نــــــــــــــــــــــــَه...تو برو کامپیوتر بازی کن...
منم رفتم پای کامپیوتر و پسرم خودش جیششو کرد و بدو بدو کنان اومد کنارم...
من:وای من که نشُستَمت.رادین............
چند دقیقه پیش بازم برمت دستشویی...موقع بیرون آمدن...
بیرون نمیامدی که نمیامدی...بهم گفتی برو پیش مامی تا من خودم بیرون بیام...
چون دستشویی لیزه همش نگرانتم که خدایی نکرده لیز بخوری...
اما حس استقلال طلبی تو زورش بیشتر از احساس نگرانی مامانه...
سر سفره که میشینی... یکم تو بشقابت برنج میریزم و شروع میکنی به خوردن...یک قاشق را میخوری و بقیشم یه جورایی نابود میکنی که مبادا بره تو دهنت و سریع میگی مامان بَیَنده (برنده) شدم...دستِ شما درد نکنه.....
مامان فدات....
هر کسی هم که سر سفره باشه تو به محض اینکه ببینی بشقابش خالی شده...سریع داد میزنی...دیدی بَیَنده شدی..........آبروی طرف را میبری...