رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

21 مرداد - پسر کو ندارد نشان از پدر------ تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

1392/5/22 0:52
نویسنده : رضوان
891 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان   hall1111o.gif

پسر گلم بالاخره ماه رمضان تموم شد...و 18 مرداد هم عید فطر بود...

الهی فدات شم که تو ماه رمضان اینقدر بد اخلاق شده بودم و تو با بزرگواری خودت با بد اخلاقی های مامان ساختی...

اما خُب بهم حق بده....

نمیدونم چرا اینقدر بد غذایی؟؟؟

البته یه جورایی میدونم به بابا شهرام رفتی دیگه...

قبل از دنیا اومدن تو درگیر غذا خوردن بابا بودم...و بعد از مدتها وقتی خودشو وزن میکرد و میدیدم وزنش زیاد شده کلی ذوق میکردم.... حالا هم درگیر تو... 

دیگه طفلی بابا را کلا فراموش کردم...

یادمه بابا وقتی شبها از سرکار برمیگشت اونروزا که گلپایگان بودیم...عصرکار که میشد تا 11 شب سرکار بود و گاهی تا 3 صبح هم می موند...منم که تو شهر غریب تنها بودم خودمو با آشپزی سرگرم میکردم....وقتی میامد خونه...

هر دفعه یه چیزی واسه بابا درست میکردم..با اینکه شامشو سرکار میخورد...اما خب بازم وقتی میرسید خونه یه چیزی با سلیقه خودم واسش درست میکردم تا بخوره...

اما الان اگه به خورد و خوراک تو برسم شاهکار کردم....

خلاصه جمعه که عید بود ناهار رفتیم خونه خاله مهسا...بعد از اونجا با مامی و خاله رفتیم خونه مامی و شب موندیم اونجا...

خیلی خوش گذشت ساعت 11 شب تصمیم گرفتیم بریم پیاده روی...

انقدررررررررررررررررر باد میومد که اول تصمیم گرفتم من و تو خونه بمونیم...چون ترسیدم سرما بخوری...باورت نمیشه با مانتو که بیرون رفتم اونقدر لرزیدم از سرماااا...اما بعد کاور پلاستیکی کالسکتو کشیدم روی کالسکه در حالیکه جنابعالی زیرش بودی...کلی بداخلاقی کردی که کاور و بردارم...

اما از اونجایی که از بادددددد خیــــــــــــــــــلی بدت میاد...گفتم رادین ببین چقدر باد میاد...آشغال میره تو چشمات هاااا...تو هم قبول کردی که کاور رو کالسکه باشه...و اما سریع هم خوابت برد...

ما هم یکی دو ساعتی چرخیدیم...و تصمیم گرفتیم پفکی بزنیم بر بدن...خلاصه انقدررررررررررر سر پفک خوردن با خاله مهسا خندیدیم که اشک از چشمامون میامد.....مامی هم کالسکه تو را جلو جلو میبرد و زیرچشمی نگاهمون میکرد و همش میگفت هیـــــــــــــس زشته....آخه اصلا تو خیابون پرنده هم پر نمیزد چه برسه به آدم که بخواد زشت باشه...خلاصه مامی کلی غیرتی شده بود....اما در همین حین یکهو تو بیدار شدی....مامی هم گفت از بس خندیدید بچه را بیدار کردید....

خلاصه رسیدیم خونه و خدا را شکر تو هم با ما خوابیدی و خوابت برد......

دیروز عمو سعید اومد سراغمون و ما را برد خونشون...واسه همین با کالسکه نرفتیم...

موقع برگشتن به خونه... تو که عاشق راه رفتی گفتی مامان با چی بی ییم (بریم) با پا؟؟؟؟؟گفتم آره و کلی ذوق کردی....

اما خب راه زیاد بود و منم یکم بغلت میکردم...میترسیدم خسته بشی...

داشتی راه میامدی که خاله گفت رادین جلوی پاهاتو ببین و بیا....اما تو دیگه همش سرت پایین بود و کلا فقط زمین را نگاه میکردی.....

هنوز هم شدیدا به دیدن فیلمهای خودت اونم فقط تو کامپیوتر علاقه زیادی داری....

امروز اومدی کنار خاله مهسا که در حال کار کردن با کامپیوتر بود...بهش گفتی اجازه میدی دادین بی بینم...خاله هم نه گذاشت نه برداشت گفت :نــــــــــــــــــه...یکهو تو عصبانی شدی و گفتی اجازه بده...خاله گفت ای بابا پس چرا اجازه میگیری...وقتی هم دیدی خاله به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتی کامپیوترو بده مامانم...کامپیوتر مامانمه....(چون میدونستی من برات فیلمتو میذارم)

اینروزا اسپری آبپاش مخصوص گلها را برمیداری و به هوای آب دادن به گلها به همه چیز آب میدی الاااااا گلها...

خلاصه که یکی از اونا عمو فردوس بود که انقدر روش آب پاشیدی تا دیگه از کار افتاد...البته من متوجه نشده بودم...وقتی رسیدم که کار از کار گذشته بود...چند روز بعدش اومدی توش باتری گذاشتی اما کار نکرد که نکرد...تو هم کلی ناراحت شدی...آخه میگی این کامپیوتر منه...

خلاصه که بابا بازش کرد و با کمک جنابعالی درستش کرد...خدا را شکر

فقط به استکان برعکس شده توجه کنید ...شده جای پیچ و مهره...از شاهکارهای پدر و پسر...

چند روزیه که گیر داده به این جارو ا.....گذاشتمش پشت یخچال اما میری و از دور میبینیش و میگه مامان نایِنجیه را میخوام....آخه بالای دسته جاروه نارنجی رنگه

بدون شرح....

یه عکس داغ داغ....

این عکسو الان انداختم...

طفلی بابا را ببین چقدر اذیت میکنی....

دیگه ول کن هم نبودی...همش میگفتی دوباره دوباره...

بابا کلی دستش درد گرفته بود...

 

بعدا نوشت:

تو آشپزخونه بودم...یکهو دیدم صدات داره میاد...داد میزدی مامان اینجا خیسه (به فرش اشاره میکردی) ....آخه قبلش چایی ریخته بودی و من کلی دستمال کشیده بودم روش....بایون اومده (بارون اومده) یَ دو بَق زده (رعد و برق زده)....  قهقهه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان بردیا
21 مرداد 92 21:38
پست جالبي بود ماماني ماماني واسه غذا خوردن رادين جوون خودتو اذيت نكن.طبق تحقيقات من همه ي ني ني ها اينجورين عكساش خيلي نازه ماشالا تعمير كار
مریم (مامان ارمیا)
22 مرداد 92 1:49
رادین شیرین و دوست داشتنی من خیلی خیلی از خوندن کارهات لذت میبرم ....
مامي كيانا
22 مرداد 92 12:38
بايون اومدهي دو بق زده اي جونم چه شيرين زبون اينطوري رو كارهاشون سرپوش ميزارن ديگه اگه اين شيرين زبونيهاشون نباشه موقعيتشون تو خطر ميفته
رضوان
22 مرداد 92 17:58
سلاااااااااااااااااااام ب مامان رضوان عزییییز من اولین باره ک ب وبتون میام دیدم ک چقدر تفاهم داریم منم رضوانم متولد 8تیر 71 پسریتون خیلی بامزه است ....خدا حفظش کنه .... ا اگه با تبادل لین موافقید ب وب من بیاید خوشحال میشم
خاله مهسا
22 مرداد 92 20:35
پر رووووووووووو
مامی
22 مرداد 92 20:46
♥ نیم وجبی ♥
23 مرداد 92 14:22
ای جوونم واااای کلی از دست کارات خندیدم زنده باشی شیطونک
الهه مامان یسنا
24 مرداد 92 0:40
به به پسر مهندس مارو ببین. آفریناین غذا خوردن بچه ها رو نگو که یه فیلم کمدی و تراژدی و همه چیز باهمه به خدا. دلمون براتون تنگ شده حسابی
mamane radin
25 مرداد 92 21:15
aziiiizamm khealiii bamazee bod omidvaram hamishe dar kenare ham shad bashid
مامان سبحان جون
26 مرداد 92 10:51
سلام رمزdeelamm