28 مرداد- جناب سروان
دیشب من و تو رفتیم خونه مامی و اونجا بودیم تا امروز بعد از ظهر که برگشتیم...
امروز یکی از دوستان دوران دانشجوییم (مینو محمدی)بهم زنگ زد ..فکر کن از سال 83 تا الان صداشو نشنیده بودم چه برسه به اینکه دیده باشمش...
یکی دیگه از دوستانم شماره منو بهش داده بود...
البته تو ف ی س ب و ک جزو فرندهامه و عکس خودشو عکس پسرش که 4 سال و نیمه به اسم آرتینه را دیده بودم...
خلاصه زنگ زد که چهارشنبه بعد از ظهر دعوتم کنه خونشون...
گفت که چند تا دیگه از دوستان اون دوران را دعوت کردم تو هم بیا...
خیلی دوست دارم برم...اما فکر نکنم بشه...
خلاصه که شب بابا ساعت 9 رسید خونه تا شامشو خورد حدود 9:30 بود که گوشیش زنگ خورد...
بله جناب سروان بود....
زمان سربازی بابا این اقا فرمانده گروه بابا اینا بود و اون زمانم که ما تازه عقد کرده بودیم و بابا همش دنبال مرخصی بود و این آقا هم اصلااااااااااا اهل مرخصی دادن نبود...
و من همیشه شاکی....
یادمه که بابا یکبار به خاطر گرفتن سه روز مرخصی با یکی دیگه از دوستاش رفت و خونه جدید جناب سروان را رنگ کرد...تا بلکه مرخصی بگیره...و چند روز بعد از اتمام رنگ امیزی بابا که دیده بود از مرخصی خبری نیست...یکروز به جناب سروان میگه....جناب سروان شما وقتی تو خونتون دراز کشیدید و سقف و در و دیوارشو میبینید احیانا عذاب وجدان نمگیرید...ایشون هم گفته بودن خُب واسه چی عذاب وجدان؟؟؟که بابا گفته بودند...رنگ... مرخصی....
خلاصه بابا سه روز مرخصی گرفت و اومد اراک...
سربازی بابا تهران بود و منم که اراک بودم....
یادمه از ساعت 12 تا 2 ظهر و از ساعت 8 تا 9 شب فقط میتونستم پادگان تماس بگیریم و با بابا صحبت کنم....
واییییییییی که همش اشغال بود... دقیقا عین این 3 ساعت پای تلفن بودم و بوق اشغال بود و دکمه تکرار تلفن....تا بتونم سه دقیقه با بابا صحبت کنم...
چه روزهایی بود...خدا را شکر گذشت من که خیلی اذیت شدم....
20 روز یکبار بابا میومد اراک اونم 2-3 روز....
خلاصه همه اینا را گفتم که بگم جناب سروان کی بود که به بابا زنگ زد....
بله جناب سروان از دو سال پیش تا الان چندین بار به بابا گفته بود بیاید خونمون...منتها به خاطر دور بودن خونشون از خونه ما من قبول نکرده بودم...منتها دو سال پیشو میگم که تو خیلی کوشولو بودی...
ایشون گفتن ما نزدیک خونتون هستیم و آدرسو از بابا گرفتن و گفتن داریم میایم خونتون...
قیافه من اون لحظه :
خلاصه بابا را مجبور کردم خونه را جارو برقی بکشه و ظرفها را بشوره. ...آینه را تمیز کنه...
واااااااااای که چه کیفی داشت...
تو هم تعجب کرده بودی و همش میگفتی چی شده؟؟؟
ببین چه طوری بود که حتی بابا هم میگفت بچم تعجب کرده باباش داره کار میکنه....
قیافه من اون لحظه:
خلاصه که ایشون با خانومشون اومدن و یکساعتی نشستند و رفتند...
بچه هاشونو نیاورده بودند...
یک دختر دارند که حدود 16 ساله است و یک پسر به اسم متین که 3 سال و نیمه است...
خلاصه تعریفهایی از شیطنت این پسر کوچولو میکردند که من و بابا انگشت حیرت به دهان گرفتیم و هزاران بار خدا را شکر کردیم که تو لااقل تا حالا اینطوری نبودی...
من که خیلی از خانومشون خوشم اومد...با اینکه اصلاااااا همو نمی شناختیم...از لحظه ای که اومدند خونمون تا لحظه ای که میخواستند برند داشتیم با هم صحبت میکردیم...خیـــــــــــــــلی از حرفهامونم موند اما خب جناب سروان آماده رفتن شدند و نشد به حرفهامون ادامه بدیم...
حالا ازمون قول گرفتند که بریم خونشون...
این هفته که خودشون خونه نبودند...3 هفته دیگه هم که ما اراکیم و نیستیم...خلاصه رفت تا یکماه دیگه...
اینجا وقتی مهمونها رفتند گوشی منو گرفتی و به خیال خودت با متین حرف میزدی...
گلم داره کمک مامان ظرف میشوره...