رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

11 شهریور - مهمونی ها و یک عالمه عکس

1392/6/11 15:57
نویسنده : رضوان
683 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسمل نانازم قلب

عشقم از روزی که اومدیم همش مهمونی وای که چقدر خوبه....زبان

جمعه ناهار که خونه مامان بزرگت بودیم...

شام هم مهمون دایی جون بودیم وبلای گوارشون...

اما از شانس ما تو ساعت 6:30 خوابت برد تا 8 شب در حالیکه همه ساعت 6 رفته بودند گوار و مشغول چیدن انواع سبزیجات و ... شده بودند...

خلاصه که چون هوا تاریک بود ما راه را اشتباه رفتیم و مجبور شدیم کلی راه را برگردیموووخلاصه که ساعت 9:30 بالاخره رسیدیم...

.وای که چقدرررررررررررررر هوا سرد بود...اصلا فکرشم نمیکردم که هوا به این گرمی و اینجااااااااا اینقدررررر سرد....خوبه کاپشنتو با خودمون برده بودیم...

خلاصه ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...و جنابعالی تازه ساعت 4 صبح خوابیدی...و بابا هم بلیط ساعت 4 داشت که بره تهران....گریه

شنبه هم من تو را گذاشتم پیش مامی و رفتم خونه ساره جون....بعد ار 2 ماه بالاخره دیدمش...یکمی نی نی تو دلیش بزرگ شده بود...ای جونم......تا غروب اونجا موندم...

یکشنبه شام هم مهمون دایی حمید بودیم ویلاشون در خانه میران....

ما هم تنها بودیم چون بابا رفته بود تهران...کلی جاش خالی بوددددددددنگران

نگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگراننگران

پسرم خوبیش اینه که تو ،تو فامیل بابا اینا و فامیل خودمون تکی....یکدونه ای...

اینقدر که این چند روزه همه قربون صدقت رفتن که دیگه یواش یواش منم بهت حسودیم شد...

تو مهمونی :

رادین رو کرد به مهسا(عروس خانم) : مهسا بویو با پِمان بی یَقص..(برو با پیمان برقص).

بقیه:

و اینطوری شد که سوال و جوابها آغاز شد...

رادین منا با کی برقصه؟

رادین:ناصر

مسعود؟

محیا

مهدا؟

عمو کسری

مامان بزرگ؟

نمی دونم ...

وای که همه از خنده رودِ بُر شده بودن... قهقههقهقههقهقهه

یکهو مهدا جون اومد پیشم و گفت واییییی چقدر بچه شیرینه...دلم بچه خواست...گفتم خُب زودتر بیار دیگه....

مهدا جون:باااااشه...

الهی فدات که بقیه را هم به هوس انداختی تا نی نی بیارن...  

                          

خبر خوش: امروز عصر قراره بعد از چنذ ماه یسنا جونو مامان مهربونشو ببینیم...آخ جووووووووووووووون

 

عکسها در ادامه مطالب....

رادین و بابا در گوارررر

رادین ...بابا ... و مامان جون  (مامان بابا )

دیروز رفتیم بیرون خرید....مهسا جون میخواست کادو واسه ترنم جونی بخره...منم گفتم ای داد بیداد الان رادین هر چی اسباب بازی ببینه میخواذ...

اما در کمال تعجب اصلااااااااا چیزی نگفتی...فقط به اسباب بازیها نگاه میکردی و اونایی که شبی اسباب بازیهای خودت بود را نشون میدادی و میگفتی مث ِ مال ِ منه...

منم خیلی تحت تاثیر اخلاق خوبت قرار گرفتم و یواشکی برات فرغون خوشملی خریدم...

رادین و فرغونش.......

مامان و رادین آماده رفتن به خانه میران....

من و گلم در خانه میران...

رادین و عمو معین...

و

رادین و بابا بزرگش...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

خاله مهسا
11 شهریور 92 13:41
باریکلا... کلی خوش گذروندیداااا
مامان امیررضا
11 شهریور 92 15:40
سلام رضوان جون ایشالا همیشه به شادی و خوشی و خوش گذرونی.
مامان ترنم
12 شهریور 92 9:25
خوش به حالتون. همش مهموني و مهموني و مهموني....
مامان ترنم
12 شهریور 92 9:26
مي‌گم رضوان ، مهسا مهمونه نبايد مجبورش مي‌كردي چيزي براي ترنم بخره.
همش تقصير توئه.


ای بابا لیلا اینقدر سخت نگیر..
مامان ترنم
12 شهریور 92 9:27
با يسنا خوش گذشت؟؟؟ من كه خيلي سرم شلوغه نتونستم بيام.
الهه مامان یسنا
12 شهریور 92 10:57
ایشالا همیشه بهتون خوش بگذره عزیز من! چقدر بعد از ظهر خوبی بود. کاش بچه ها بیشتر همراهی میکردن و بیشتر بهشون خوش میگذشت. بالاخره با بادکنک چه کردین؟ ببخش واقعا که اسباب دردسرت شدم .
تولد ترنم بهتون خوش بگذره مشتاق دیدار دوباره اتون هستیم


ممنون عزیزم...نمیدونم چرا رادین آخرش اینقدر بداخلاقی کرد..واقعا شرمندتون شدم
هيوا
12 شهریور 92 13:00
راحله
12 شهریور 92 16:11
به به چه عااااااالی چه جای قشنگییییییی رضوان جونم چیجوریه که آقا رادین ایندر آقا و فهمیده است آخه؟؟؟ هان؟؟؟ من یادمه تو خیابون که یه اسباب بازی فروشی میدیدم جلو درش مینشستم و تا مامانم برام چیزی نمیخرید از اونجا نمیرفتم
mamane radin
12 شهریور 92 16:14
khosh be haletoon aziiizam hash mehmoniiiiiiii
mamane radin
12 شهریور 92 16:15
khososiiii
نگاری
12 شهریور 92 17:33
سلام همیشه به مهمونی و شادی وای خدای من شیرین زبون من خدا کنه ادرین عین تو شیرین زبونی کنه
mamane radin
12 شهریور 92 22:26
khososiiiiiiii
مرجان مامان آران
13 شهریور 92 3:16
به به همیشه به گردش و سفررررررررر بلاخره رفتین اراک کلی میف کردین رضوان جونننننننن همیشه شاد باشیدددد عکساوتنم خیلی خوشگلللللللللل بووود رادین خوشگل بلبل زبون شیرینمو ببوسسسسسسس
مامی
13 شهریور 92 15:39
هیشه به گردش ...
رضوان
13 شهریور 92 15:49
والا من ک نوشته هاتو میخونم دلم ی رادین میخواد چ برسه ب اطرافیانش قربون شیرین زبونیااااااااااات
شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
13 شهریور 92 17:11
_______(¯`:´¯) _____ (¯ `•✦.•´¯) _____ (_.•´/|\`•._) _______ (_.:._)__(¯`:´¯) __(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯) (¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._) (_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶ __(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶ ____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶ _____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶ ______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶ _______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶ ¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶ ¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶ ¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶ ______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶ ____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶ ___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶ ___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶ _¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶ -_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ -----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___|___|___|_____|___|___|___|___ __|___|___|____|___|___|____|__|__ ___|___|___|____|___|___|_|__|___|_ __|___|___|____|___|___|___|___|__ سلام خاله جونم ... من واقعا شرمندم ک خیلی دیر بهت سر میزنم. مطمئنم مامانی درکم میکنه ... آخه مامانا میدونن این روزا با ی نینی از نوع پسمل و شیطون چی ب روزمون میاد... این گلهارو هم واسه اینکه از دلت در بیارم برات آوردم... مطالبی ک قبلا نخونده بودم رو خوندم... چقدر فرقونت نازه خاله ای. عکسا هم حرف نداشت گل پسر
مامی کیانا
17 شهریور 92 11:51
به به ویلا خوش باشید عکس های ویلا چه خوشگله همینطور عکسهای خانوادگی
مریم مامان ارمیا
21 شهریور 92 4:38
چه ویلای با صفایی
ایشالله همیشه خوش باشین
رضوان جون لاغر شدی ها


واااااااااقعاااا ؟؟؟؟ چه عالی..کلی خوشحالم کردی