8 شهریور-رادین در اراک
پسر گلم ما بالاخره چهارشنبه ساعت حدودای 9:30 شب راه افتادیم به سمت اراک...تو هم دو ساعتی تو ماشین خوابیدی...
و حدودای ساعت 1 رسیدیم...
برو ادامه مطالب....
تو که خوابتو رفته بودی و اسباب بازیهاتو بعد از دو ماه دیدی...خلاصه که تا 3 صبح مشغول بازی بودی...تا بالاخره خوابت برد...
روز 7 شهریور هم عروسی دعوت بودیم...عروسی دختر خاله بابا-مهسا جون-خلاصه که ساعت حدودای 9 شب ما با پسر خوشتیپمون که مامی وقتی رادین لباسهای مهمونیش پوشید کلییییی قربون صدقش رفت و واسش اسفند دود کرد...رفتیم عروسی...
نیم ساعت اول پیش من بودی و بعد رفتی پیش بابا...
چقدر خوب بود...بالاخره بعد از 2 سال منم از مهمونی که رفته بودم یه چیزی فهمیدم...
اما بابا میگفت سر شام یک دستم به رادین بوده و یه دستم به بشقاب خودم و ...خلاصه بابا مثل اینکه ایندفعه بجای من چیزی از مهمونی نفهمیده...
خیلی خوش گذشت...آخر شب بعد از سالن قرار بود بریم پیلوت یک ساختمون و اونجا کلی مراسم بزن و برقص بود...اول تصمیم داشتم تو رو بذاریم خونه مامی و خودمون بریم...اما مامان بزرگت گفت نه بچمو بیار و...
خلاصه همه با هم رفتیم...
و تو هم عاشق بزن و برقص...داخل پیلوت شلوغ بود و صندلی خالی نداشت...ما هم ناچار شدیم رفتیم داخل حیاط...اما تو میگفی بی ییم تو بی یَقصیم....
خلاصه که بخاطر جنابعالی که باید فقط هم تو بغل میبودی و از رقص بقیه لذت میبردی...ما هم وسط جمع بودیم و کلی هم عرق ریختیم...
جالبه وقتی بقیه شلوغ میکردند و جیغ میکشیدند و هو هووو میکردند...تو هم باهاشون همصدا میشدی و با ذوق و شوق فراوووون جیغ میکشیدی ...
کلی ازت فیلم گرفتم....
امروز ناهار هم اومدیم خونه بابابزرگت...
الانم اونجاییم و منم دارم وبتو آپ میکنم...
تو هم با عمو معین رفتی تو اتاق خواب و مثلا میخوای بخوابی....اما الان صدات داره میاد که به عمو میگیی نخوابیم گی گِ (دیگه)
اینم عکس پسر خوشتیپم در سالن عروسی...
رادین و عمو معین کنار ماشین عروس
و بالاخره رادین بعد از مراسم...اومده خونه و ولوووو شده رو تشک...از بس خسته شده بچم...