18 شهریور- عروسی
سلام عسلم
پسر گل من امروز قرار بود با مامانش و مامی و خاله مهساش بره عروسی دختر عمه مامانش -هانیه جون-.....
عصر که مامانش داشت حاضر میشد کلـــــــــــــــــی ذوق مامانشو میکرد و دقیقه به دقیقه مامانشو بغل میکرد و میگفت دختر خودمه...و مامانشو محکم با دستهای کوچولوش تو بغلش فشار میداد...
وقتی مامان حاضر شد...رادین پشت مامان راه میرفت و دست میزد و میگفت مامان عروس شده...
بعد میرفت جلوی مامان و میگفت با هم بی یَقصیم...
تا اینکه ساعت 6:30 رفتیم به سمت تالار ...چون اول قرار بود مراسم عقد انجام بشه و بعد هم شام عروسی و...
خلاصه که پسمل مامان در پوست خودش نمیگنجید که داره میره هــــــــــو هـــــــــــو کنه...
اما خب چشمتون روز بد نبینه...تو عروسی خبری از شلوغ بازی و هو هو های زیاد نبود...
کلا بیشتر جمع سن بالا بودند تا جوان...
در نتیجه آقا رادین که حوصله همچین مهمونی ایی را نداشت...شروع کرد به ساز مخالف زدن و از همان اوایل عروسی به مامان گفت سوییچ از مهسا بگیر بی ییم پی یاید(پراید) سوار شیم...بی ییم خونه...
وای که مامان طفلک چه ها کشید از دست این شیطون بلا...
اینم بگم که چون بابای آقا رادین تهران تشریف داشتند...نتونستم رادینی را به قسمت آقایون رجوعش بدم...
بقیه در ادامه مطالب
بله این عکس مربوط به اوایل مراسمه...
رادین منتظر بزن و برقص آنچــــــــــــنــــــــــــــانیه...
جالبه از اول که وارد تالار شدیم رادین میگفت بی یَقصیم...
بعد که دید از این خبرها نیست...کم کم حوصلش سر رفت و مامان را مجبور کرد تا ببرش تو حیاط که ماشین عروس را ببینه...
مامان که دید کلا رادین معذبه...
خب پیش خودش گفت شاید تو این لباسها راحت نیست...
پس لباسهای رادین ما عوض شد...
اما این موضوع هم فقط چند دقیقه ای رادین را آروم کرد و
باز هم رادین و مامان به حیاط تالار نقل مکان کردند...
رادین احساس کرد که کفشهاش اذیتش میکنند پس...
آخـــــــــــــــــــیش پاهای پسرم یکم هوا بخورن..خُبــــــــــــــــــــ
خلاصه دیگه بعد از اینجا من رادینو بردم تو تالار و رادین به بغل با خاله مهسا یکم حرکات موزون انجام دادیم...
رادین اصــــــــــــــــلا حاضر نشد از بغل پایین بیاد...میگفت من بغل تو باشم...تو هم اصلا نشین و فقــــــــــط برقص...
و موقع رقص هم اونقدر خوشحال میشد که از ته دلش جیغ شادی میکشید و می خندید...
خلاصه که یک دستی یکم رقصیدم تا رادینی شاد بشن....
بهش میگفتم رادین، عروسی کیه؟ میگفت عروسی عروس ِ گی گ ِ.....
خلاصه که بالاخره شام را خوردیم و روانه منزل عروس و داماد شدیم...
دیگه رادین سرمست و خوشحال....
چون عاشق ماشین سواریه..بچم..
اما خب خونه عروس در لحظات پایانی جشن یهو...
رادین همچین شد....
و بعد از اون خاله مهسا و مامان ، بدون دردسر یکم---- ق ِ ر ---دادند و بعد
پدر عروس چادر سر دخترش کرد و عروس روانه طبقه پایین خونه یعنی خونه خودش شد....
و یکم مامان چشمهاش خیس شد...چون یاد چادر سر کردن خودش تو روز عروسیش افتاد و دلش ی کوچولو گرفت...البته خب گریه خود عروس خانم هم مزید بر علت شد....
امیدوارم دختر عمه عزیزم و همه جوانها خوشبخت باشند و شاد....