22 شهریور --- اینروزا در اراک
پسرم این دو هفته ای که اراک بودیم هر روز یه برنامه ای داشتیم...اینقدر بهمون خوش گذشته که اصلا دلمون نمیخواد برگردیم...2تا عروسی رفتیم...1 جشن نامزدی-1 جشن تولد - و کلی مهمونی
اما خب دلمون واسه بابا هم یه ذره شده...
به چیزی تعریف کنم که خیلی با مزه اِ...
تو به پانته آ میگی پانته آبــــــــــــ ...البته این کارم مدیون خاله مهسا هستیم که واسه اینکه سر به سرت بذاره بهت گفته بگی پانته آب...
خلاصه تو هر روز تا از خواب بیدار میشی ...میگی بریم پیش اَسانه بی بینیم داره چکار میکنه؟؟
خلاصه داشتم میردمت بالا که گفتی پانته آب هم هستش؟؟؟
منم از زبون تو به افسانه جون گفتم پانته آب رفته؟؟؟
یکهو افسان جون که داشت با تلفن صحبت میکرد...با نگرانی گفت ای واااااااااای آبها رفت؟؟؟؟
برو ادامه مطالب...
شنبه 16 ام بود که با خاله شمسی و دایی سپهر رفتیم شهربازی...
اولین بار بود که میرفتی شهربازی...
اما خب هنوز اونقدر کوشولو بودی که نتونستی به تنهایی سوار اسباب بازیها بشی...
منم که خیلی از وسایل را نمیتونستم کنارت سوار بشم...واسه همین 2 تا بیشتر سوار نشدی...
و این فیله را هم سوار شدی...
اما تا شروع به تکون خوردن کردی گفتی نمیخوام نمیخوام و پیاده شدی...
حالا هر موقع میگم بریم شهربازی میگی من فیل دوست ندارم هااااااااااا
روز 19 شهریور یکروز بعد از عروسی هم عمه من (مادر عروس) شام همه را مهمون کردند...
خلاصه رفتیم و برگشتنه جلوی خونه... خاله مهسا و دوستاش اومدند سراغ خاله افسانه تا با هم برند بیرون... تو هم کلی ناراحت شدی که ما هم بریم واسه همین با سه چرخه ات یکم تو کوچه چرخیدیم تا ناراحت نشی...
کیانمهر هم بودش...خیلی بانمک بود....
رادین و خاله افسانه و کیانمهر کوچولوی 5 ماهه
روز 21 شهریور هم دومین سالگرد ازدواج خاله مهسا بود ...
من و مامی هم واسشون کیک پختیم و کلی سورپرایزشون کردیم...
البته همین روز بابا هم از تهران اومد...تا با هم فردا برگردیم..خونمون...
رادین دیگه از کنار بابا تکون نمیخورد...
تو رو خدا نگاه کنین...
هر موقع به رادین میگم بخند...
و بخواد الکی بخنده...
قیافشو این مدلی میکنه...
یعنی داره میخنده...
اینجا هم رادین داره کمک بابا ماشین را تعمیر میکنه...
دیگه اونروز رادین همش سوار ماشین بود و تو حیاط خونه ،بابا را که از خستگی روی صندلی پشت ماشین دراز کشیده بود را به خیال خودش میبرد پیش مامانش ( مامان بابا)
در ماشین باز بود...که یکهو رادین گفت بابا در ماشینو ببند خطرناکه....
بعد رادینی گفت در را ببند تا خطرناکیش بره....
خلاصه که شب هم نامزدی پسر دایی بابا دعوت بودیم...
حدودای ساعت 10 رفتیم...
خیلی خوش گذشت اما تو خیلی خوابت میومد...و ساعت 12 خوابیدی...اما ما ساعت 3 برگشتیم...
رادین و مامان جونش در مراسم
الان بابا این عکسو نشون رادین داد و گفت رادین این کیه؟
رادین : مامانته ... :D
جمعه که امروز باشه هم برگشتیم خونمون...