16 مهر- یکسال دیگر هم گذشت....
سلام نفسم
امروز سالگرد فوت بابا رضاست...
بابای مهربون من....
بابایی که من را در کودکی تنها گذاشت و رفت....
رادینم سر خاک بابابزرگش....
سلام بابا
رفتي از كنارم و هيچ نگفتي
رفتي و مرا با خاطراتت تنها گذاشتي
رفتي ؟؟؟ بي هيچ خداحافظي ؟؟؟
بابا
كودكيم بدون تو سپري شد
وجوانيم بدون تو رخت بر بست
و تو در آسمان خيالم پرسه مي زدي
9 ساله بودم كه تو ديگر نبودي
نبودي بغلم كني و من بگويم بابا...
رفتي و دست نوازشت را نچشيدم
رفتي انگار كه هيچ گاه نبودي
نبودي كه صدايت كنم بابا ...
نبودي تا من برايت ناز كنم
نبودي كه قهرم را ببيني
و غرورم را ، كه ديگر.......هيچ
بابا
دستانم در نبودت چون بيد مي لرزد
مي ترسم از اين حول و حوالي
مي ترسم از اين جاي خالي
بابا
دلم براي چشمانت تنگ است
دلم تنگ است وقتي كه
مي بينم اين مردمان فرزندانشان را
به آغوش محبت مي فشارند
مي خندند
مي رقصند.......
مرا به كه وا گذاشته ای؟
بابا
دوست دارم مدام بگويمت
بخوانمت
و تكرارت كنم در خاطراتم
بسرايمت از عشق
و نقاشيت كنم در دل
و دعايت كنم
بابا بگويم و
تو باشي..............