رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

20 آذر--- رادین ِ کَـــــــــــــــــلَــــــــــــــــــــک

1392/9/20 11:06
نویسنده : رضوان
409 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم...همه کس و کارم

پسرم اینروزا تو درست دست میذاری رو نقطه ضعف من و از این موضوع به نفع خودت استفاده میکنی...

دو تا موضوع یکی خوردنته و یکی جیش کردنته...

چند شب موقع خواب وقتی که من خواب خواب بودم (البته اوایل شب) منو بیدار میکردی که مامان بریم عسل بخوریم کباب بخوریم ...من گرسنمه...

و بالاخره با هم میرفتیم آشپزخونه و بهت ی چیزی که باب میلت بود میدادم تا بخوری...

و اوایل واقعا که گرسنت میشد میگفتی و درست میخوردی و بعد میخوابیدی...

یا اینکه گاهی میگفتی جیش دارم...من با سرعت برق از جام بلند میشدم و سریع میبردمت دستشویی...

اما خب چند روزه که دیگه کلک میزنی به منو بابا...

شبهایی که خوابت نمیاد الکی میگی گرسنمه...منم مث همیشه میبرمت آشپزخونه و ی چیزی میدم بخوری...اما میبینم تو ی کوچولو رد گم کنی میخوری و بقیشو نمیخوری و با ذوق و شوق شروع میکنی بازی کردن و تعریف کردن برای من...

وقتی هم من میگم گرسنت که نیست برین بخوابیم ...یکهو ناراحت میشی و میگی گرسنمه هاااا...اگه نخورم گرسنم میشه هاااا... من ناراحت میشم هاااا...مشغول تلفن

منم تسلیم میشدم و بازم چند دقیه ای بخاطر تو صبر میکردم....

niniweblog.comقیافه رادین موقع کلک زدن...

 

همین دیشب...به بابا گفتی جیش دارم...

بابا بردت دستشویی چند دقیقه بعد

بابا:رادین تموم شد بریم..

رادین:نه هنوزم مونده و شروع کردی به تعریف  و سوال کردن از بابایی..زبان

بابا هم که خیلی خسته بود و خوابش میامد.. عصبانی شد و تو را تو دستشویی گذاشت و رفت تو تختخوابش و خوابید...کلافه

منم اومدم سراغت و بالاخره بردمت تو تختخواب...

تو که دیدی این پروژه ات با شکست مواجه شده...ناراحت

به من گفتی مامان بریم تو آشپزخونه گرسنمه...بهم ساندویچ بده..تا حالا حتی یک بارم لب به ساندویچ نزدی هااا)منم که دستتو خونده بودم...گفتم بگیر بخواب صبح بهت میدم...

و تو بالاخره تسلیم شدی و بعد از کلی قلت زدن خوابیدی... خنثی

خنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثیخنثی

یک شب که داشتم بهت شام میدادم ...دیدم نمیخوری...همین طوری غذاتو گذاشتم رو زمین و رفتم سراغ لپ تاپ...بابا شروع میکنه به جمع کردن ظرف غذای تو...

یکهو صدای اعتراض تو بلند شد....متفکر

مامان بیا تا بابام غذامو نبرده...بخورمش...

من و بابا:تعجب

منم اومدم با خوشحالی...

اما بازم تو لب نزدی...قهر

قهرقهرقهرقهرقهرقهرقهرقهرقهرقهرقهرقهر

رادین:مامان دوخترم آب میخوام...قلب

مامان:چشم گلمقلب

رادین:ممنون دوخترمقلب

بابا:باخنده ...چه برای همدیگه نوشابه هم باز میکنن...قهقهه

رادین:بابا به چی میخندی؟به اینکه یه رادین ناز نازی دارید؟؟؟خجالت

خجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالت

بریم سراغ عکسهااا...

اینجا داری برنامه های شبکه هد هد میبینی...

یکی از نوحه های که این شبکه میخونه را دوست داری...و با بچه که میخونه همصدا میشی و یا حسین یا حسین میگی و سینه میزنی....

ما هم سر این نوحه حق عوض کردن کانال و حتی صحبت کردن نداریم...

و سینه زنی شروع میشوددد...

و البته...این یکی عکس...

به نظر شما رادینی رو چی نشسته و داری با میشکی بزرگه بازی میکنه؟؟؟

اونم با افتخاااااااااررررررررر

بـــــــــــــــــــــــله روی سطل زباله اتاقش...کلافه

کلافهکلافهکلافهکلافهکلافهکلافهکلافهکلافه

یک روز هم من لوازم خیاطی را آوردم دم دست تا دکمه های بافتی که مامی زحمت کشده و برای من بافته را بدوزیم...

که رادین نمیدونم این چند تا دکمه را از کجا گیر آورده بود...

یکهو دیدم صدای تکبیر گویی رادین خان بلند شد...

با صدای بلند الله ابکَر...الحمد....(بقیشو بلد نیست)

بله با این صحنه مواجه شدم...

منم از همه جا بی خبر شروع کردم به جمع کردن دکمه ها...که رادین صدای اعتراضش بلند شد...اینا مهر نماز لاک پشت و خرگوشم هستن...مشغول تلفن بهشون دست نزن...

مشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفنمشغول تلفن

یکروز هم مامی که خونه ما بود و یکم حلوا درست کرده بود از همه جا بی خبر...حلوا را ریخته بود تو بشقاب رادین...

رادین با دیدن بشقابش...یکهو ناراحت شد و گفت ...حلوا را از توش بردارید...الان گاوه ناراحت میشه...

ما:تعجب

اینم بشقاب گاویش...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

کاکل زری یا ناز پریییی
20 آذر 92 12:23
ای وروجککککککککککککک چه سر کار میزارهحالا مامانی تو هم سر کارش بزار عزیزم خصوصیت رو چک بفرما
عالمه مامان امیرحسین
20 آذر 92 13:09
از دست این بچه های شیرین زبون ما.پسر من با اینکه هنوز نمیتونه حرف بزنه ولی آخر شب که میشه کلی باهم برنامه داریم تازه یادش میوفته بازی کنه یا ببرمش توی آشپزخونه چیزی بخره البته فقط میوه
مامی
20 آذر 92 13:41
ای وروجک چه حقه هایی می زنه گاوه ناراحت شد ؟
مامان ترنم
21 آذر 92 8:27
قربون اين پسر باهوش كه خواب رو از مامان و بابا گرفته.
مامان زهرا
21 آذر 92 14:07
ای جونم چه سرکار گذاشته مامان و بابا رو این نیم وجبی انشاالله همیشه سالم وسلامت باشه و البته شیطون
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
22 آذر 92 5:10
وای چقدر بشقابش با مزه است
مرجان مامان آران و باران
24 آذر 92 10:41
ای خدااااااااااااا عزیزم کلی خنددیدمممممممممم خیلی بلا شده ماشالااااااااا وای دکمه هاهم خیلی باحال بود خدا حفظش کنهههههههه خصوصییی
مامان پارسا و پوریا
25 آذر 92 0:31
چقد شیرینه این گل پسر کلی به کارا و حرفاش خندیدم
persian mom
25 آذر 92 20:54
کلی خندم گرفت خوب سرکارتون میزاره ها بلااااااااا دکمه ها هم یاحال بودد خخخخخخخ
رضوان
25 آذر 92 21:43
persian mom
26 آذر 92 2:40
دوست عزیزم با اجازه لینک کردم
مامان امیرعلی
26 آذر 92 9:29
وای خدا ... چقده خندیدممممممممممممممم از دست این جیگر طلای شمااااااااااااااااااااا.... رادین خیلی شیطونی هاااااااااااااااااا... آپمم جیگرم
راحله
26 آذر 92 12:39
خخخخخخخ یه عالمه خندیدم از دستش گاوه ناراحت میشه؟؟؟ ای خدااا این ورورجک این حرفهای قلمبه سلمبه رو از کجاش در میاره آخه؟؟؟؟
مامان زهرا
26 آذر 92 15:07
خصوصی داری عزیزم
مادر(رادین و راستین)
26 آذر 92 17:45
سلام رضوان جون هزار ماشالله ... رادین جون چه مموشی و بامزه اس خوب براش میز و صندلی بخرین بچه رو سطل آشغال نشینه ..... اون نماز خوندن عروسکهاش هم اخرشه ....... بامزه
رضوان
پاسخ
بابا به خدا دو سه تا صندلی داره...اما خب رادینه دیگه باید کارهای عجیب انجام بده...
رضوان
26 آذر 92 20:32
ای جووووووووووووووووووووونم ب این همه شیرین کاری رادین جونم عاااااااااااااشقتم
الهه مامان یسنا
27 آذر 92 10:30
ای جونممم چرا این بچه کارای عجیب غریب میکنه !!! از خلاق بودنشه ها خوش به حالش برا چی مامانی صف نماز رو به هم میزنی اخه!!!حتما آقا گاوه حلوا دوست نداشته خوب واسه مین ناراحت میشه
متین من
27 آذر 92 19:01
رادین جان نمازت قبول التماس دعا فرشته ی کوچولو واییییییی چه سوال های می پرسی آفرین کلی کلمه بلد شدی و...