14 آذر- اولین برف
سلام گلپسرم
بالاخره اولین برف هم بارید...
و تو که سال گذشته خیلی کوچولو بودی و زیاد مفهوم برف را نمفهمیدی...
امسال با دیدن برف کلــــــــــــــــــی ذوق کردی...
واسه همینم بردمت بیرون تا برفو از نزدیک ببینی...
اما واقعا هوا سرد بود و سریع برگشتیم خونه....
تو راه خوابت برد....
اما تا گذاشتمت تو تختت بیدار شدی...
شاد و سرحال..
انگار نه انگار که فقط 5 دقیقه خوابیدی...
داشتم کاپشنتو در میاوردم که جوراباتو نشونم دادی و گفتی جورابامم در بیار...
اما شلوارم را نمیخواد در بیاری باهاش راحتم...
دارد برف می آید...
در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد...
تا برف زمستانی از شوق،حضور بهار را لمس کند...
عزیزترینم اولین روز برفیت مبارک....
به كوچه اى رسيدم كه پيرمردى از آن خارج مي شد و به من گفت نرو كه بن بسته، گوش نكردم و رفتم و بن بست بود، وقتى برگشتم و به سر كوچه رسيدم، پيرشده بودم، جوانى راديدم كه وارد كوچه ميشد ...