8 آبان - بالاخره اسکــــــــــوتر
سلام نفسم
اینروزا هم با تو میگذره...با شیرینیات....
بریم سر اصل مطلب
بله اقا رادین ما هم بالاخره اسکوتر دار شد...
وای که نمیدونی هر موقع تو تلویزیون یا بیرون کسی را میدید که سوار اسکوتر یا اسکیت ا چقدر اصرار میکردی مامان برام میخری؟؟؟
منم میگفتم بله بذار بزرگتر بشی....
تا اینکه چند روز پیش این کتابتو آوردی تا مامی برات بخونه...
و این کتاب تو رو به آرزوت رسوند...
چون با دیدن اسکوتر به مامی گفتی از اینا برام میخری....
و از اونجایی که مامی نمیتونه دل تنها نوه اشو بشکنه گفت بله که میخرم...
هر چقدر من گفتم مامان بذار واسه بعد...اما مامی گفت من به بچم قول دادم و براش میخرم...
همون موقع لباساتو تنت کردیم و رفتیم بیرون اما مغازش بسته بود...
و دیروز مامی اومد خونه اسکوترررررر به دست...
و رادین شادمان که سر از پا نمی شناخت....
با مشورت با مامی تصمیم گرفتیم این نوع اسکوتر را برات بگیریم که هم ظاهر بچه کونه تری داره و هم سطح اتکاش نسبت به فلزیها بیشتره....
این سی دی قرمزه هم شده فرمونت...
اینم بگم اون سی دی صدآفرین تو پست قبلی بود که نقش فرمونتو بازی میکرد...شکستیش...
یک لحظه اروم نیایستادی تا ازت عکس بندازم...
حتی ی لحظه....
و در آخر خسته شدی و خوابیدی رو زمین و مشغول تماشای سی دی هات شدی...
این عکسم الان من تو دوربین دیدم...
نمیدونم تو از چی عکس انداختی...
فکر کنم صفحه تلویزیونه...
راستی 1 آبان دایی سهند (پسر خاله من) رفت سربازی...بسلامتی ان شاا...
و مامی زنگ زد به گوشیش...
تو هم کلی باهاش حرف زدی...
تویی که پشت تلفن فقط با مامی و مهسا صحبت میکنی و دیگه هیچکس...
خیلی جالب بود...کلی هم براش تعریف کردی که منم لباس پلیس دارم...
دایی سهندم که هنوز لباس ارتش تو را ندیده کلی ذوق کرد...خلاصه که رفتیم اراک اگه دایی سهند در دسترس بود با لباسهای سربازیتون با هم ی عکس میگیریم...
3 آبان هم تولد خاله مهسا بود...
و تا ما میگفتیم تولد مهساست..
صدای اعتراض تو بلند میشد که نه تولد منه...
دیگه اخرش راضی شدی و گفتی تولد رادین و مهسا ا....
خدا راشکر...به همینم راضی شدی...
راستی ی چند روزیه که مهر نمازمون شده فرمون ماشین توووو
حتی وقتی میریم بیرون هم با خودت میاریش و میگی فرمونمم بیارم دیگه...
ای خداااااااااااااا از دست تووووووووو چکار کنمممممم؟؟؟؟
اینم بگم که ما به هر طریقی بخوایم با هم صحبت کنیم که تو نفهمی...
بازم متوجه میشی
وای که نمیدوینم وقتی میخوایم ی چیزی را از تو مخفی کنیم باید به چه زبونی به هم بفهمونیم که لااقل تو نفهمی...
باورت نمیشه به زبان رمزم که میگیم سریع میفهمی....و این شده یه معضل...