14 آبان - رادین و کامپیوتر
سلام نفسم همه زندگیم
الهی مامان فدات بشه که تو هم عاشق کامیپوتری ...از حالایی وقتی داره برنامه ای باز میشه ،میگی مامان صبر کن دارد لود میشه...
براحتی نرم افزار نقاشی و ماشین حساب کامپیوتر باز میکنی و باهاشون کار میکنی...
این نقاشی که چه عرض کنیم این شکلها را تو چند روز پیش با paint کشیدی و من واسه اولین بار دیدم که چیز جالبی از کار دراومده و سیوش کردم...
حالا شاید قبلا هم میکشیدی و میبستیش...
خیلی راحت میری رو قسمت edit colorو رنگ مداد را عوض میکنی و شکل دیگه ای میکشی...بدون اینکه من کمکت کنم...
اینم اولین کار هنری پسرم با کامپیوتر
سطل رنگی را دیدی و گفتی مامان سطل زباله را بزنم....
خلاصه که من را کشتی ...اصلا نمیذاری یک ثانیه پشت لپ تاپ بشینم...
الانم خوابی و اومدم تا با خیال راحت آپ کنم...
نرم افزار انگلیسی تاتی را هر روز میبین...حالا امروز اومدی و
رادین:یک - دو- سه -......-10- تر تیین (13) فور تین(14) و...
خلاصه کلا انگلیسی و فارسی را قاطی کردی...
از یک ماه پیش که دوست خاله مهسا اومده خونمون ...یکهو دیدم تو یکی از عکس برگردوناتو که مخصوص دستشویی و دستشویی رفتن تو ا را چسبوندی تو اتاقت کنار مترت...
منم تعجب کردم چون اصلا اجازه نمیدم اونا رو ،روی دیوار اتاق بچسبونی...
خلاصه یکروز که حواست نبود منم اونو از روی دیوار کندم و چسبوندمش تو دستشویی پیش بقیه عکس برگردونا...
بعد از چند ساعت تو متوجه شدی و بدون اینکه چیزی بهم بگی از تو دستشویی کندیش و دقیقا سر جای قبلی چسبونیدش یعنی تو اتاقت...
منم ناراحت شدم و گفتم پسرم باید اونو تو دستشویی بچسبونی نه اینجا...
یکهو تو گفتی دوست مهسا که اسمش مهسا بود...اون بهم گفت اینو بچسبونم اینجا...حالا از اون روزه هر چی بهت میگم بابا اون اشتباه کرده...میگی نه مهسا گفته بچسبونش اینجا(اسم دوست خاله هم مهساست) و نمیذاری بکنمش...فقط هم باید همین شکل عکس برگردون باشه و نه شکل دیگه ای...
بازم چند روز پیش داشتم طبق معمول اسباب بازیهای تو را جمع میکردم...
رادین: داری خونمونو مرتب میکنی مامان؟
مامان:بله
رادین:آفــــــــــــرین
من تو اتاق مشغول خوندن کتاب بودم ...
رادین یکهو وارد اتاق شد و گفت:مامان خانوم داری چکار میکنی؟؟؟
(عاشق این شکلکی)
یکروزم در یخچال را باز کردی و گفتی مامان تخم مرغ داریم؟؟
گفتم بله و تو بی مقدمه گفتی آب میخوام...
وقتی آب را خوردی گفتی آخیش خنک شدم...
من مشغول تماشای تلویزیون بودم که اومدی پیشم و گفتی:پاشو بیا بهت اجازه نمیدم تلویزیون ببینی...
یکروز هم داشتم گوجه خشک میکردم...گوجه ها را دیدی و کلی غصه خوردی که گوجه ها پیر شدن...
رادین موقع خواب در تختخوابش
یکهو حسابی ذوق زده شدی و گفتی از من وقتی پشتم بهت عکس بنداز...
راستی اون خورشید را میبینی بالای تختت...
اونو انجا گذاشتیش چون میگی خورشید بالاست تو آسمونه...
شبها هم میخوایی بخوابی برعکسش میکنی یعنی روش سمت دیوار میره...چون خورشید خانومم میخواد بخوابه...