25 آبان - رادین و عزاداری حسینی
سلام نفس من
پسر نازم حدود ده روزه که چیزی واست ننوشتم...
راستش ما 5 شنبه 16 آبان رفتیم اراک تا دیشب...
واسه همین نتونستم وبلاگتو آپ کنم...
بذار از اول بگم...
یکشنبه گذشته ما مهمون داشتیم...دوستهای عزیز خودم ساره جون و لیلا جون و زنعمو لیلای شما بهمراه زهرا و سعید...
شانس اون روز ساعت 8 صبح بیدارشدی...و با سه تا مهمونهات اونقدرررررررررررررر بازی کردی که شب تا صبح از خستگی ناله میکردی...
زهرا و ترنم هم در حین شیطونی کردن پرده وسط خونه را به همراه چوب پرده اش کندند...
وای که چقدرررررررررررر خندیدیم..البته بعد از اینکه مطمئن شدیم تو سر هیچکدومشون نیافتاده خدا را شکررر..
و اما این موضوع سوژه ای واسه تو شد که هر کس را که میدیدی با ذوق و شوق میگفتی
زَرا و تَرنم و سعید با توب بَپِر بَپِر کرد بعد زدند چوب پرده را شکستندددددد...
وای که خیلی قشنگ تعریف میکردی...
پشت تلفن واسه بابا هم تعریف کردی که بابا گفت عیبی نداره میام دعواشون میکنم که تو شاکی شدی و گفتی خودم دعواشون میکنمممممم...
اینم عکسش...
و اما سه شنبه که شب تاسوعا بود رفتیم بیرون اما حدودای ساعت 8 رفتیم و زود برگشتیم...فقط ی هیئت دیدیم که تو خیلی دقیق نگاهشون میکردی چون از پارسال که خیلی کوچیک بودی و زیاد متوجه نبودی تا حالا هیئت ندیده بودی...
ی موضوع جالب میدونی از اون هیئت به اون بزرگی با کلی زنجیر زن و طبل زن و کلی علم و چلچراغ...چه چیزیش نظر تو را جلب کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وانتی که وسط هیئت آروم حرکت میکرد و نوحه خون سوارش بودددددددددد...
میگفتی مامان برام ماشین میخری برم تو سینه زنا راندِگی کنم؟؟؟؟
دیگه از اون روزه هر هیئتی میبینی اول از همه دنبال ماشینشون میگردی و میگی پس ماشین هیئت دوووو؟؟؟
بعد از ماشین ...طبلهاشون بود که تو خیلی بهشون علاقمند شدی...
خیلی دوست داشتم واست طبل بخرم...اما اطرافیان گفتن اگه واسش بخری دیگه آسایش ندارید...دقیقه به دقیقه میخواد واست طبل بزنه و اعصابتو بهم میریزه...منم تسلیم شدم و واست نخریدم...
اما تو زرنگتر از این حرفها بودی و واسه خودت طبل اختراع کردی و کلیییییییییی سر و صدا کردی....
و اما طبل اختراعی رادین جونی واسه خودش....
روز تاسوعا بابا با خاله فروغ اینا از تهران اومدند...و ظهر رسیدند...
و البته بابا با ی گوشی خوشگل که واسه من خریده بود از راه رسید و کلی منو سورپرایز کرد چون روز قبلش کلی در مورد مارک گوشی و اندازه و ... از من سوال کرده بود و گفت به دوستم گفتم واست بیاره شنبه به دستت میرسه...
اما خب امروز به دستم رسید با کلییییییییی بازی برای جنابعالی تا دست از سر گوشی بابا برداری...طفلی گوشی من...
بعد از ناهار هم ما رفتیم ختم قران خونه عموی مامی و بابا رفتی خونه بابایزرگت تا کامپیوتر زهرا و سعید را درست کنه...
خونه عمو فرهاد خیلی پسر خوبی بودی و ساکت نشستی تا هممون قران خوندیم...
و البته تو با موبایل مامان کلی سرگرم بودی...
شبش هم رفتیم بیرون واسه دیدن هیئت...
چون کالسکه خودت اراک نبود با کالسکه بچگی های دایی سپهر بردیمت بیرون...
رادین و دایی سپهر و البته کالسکه دایی سپهررر.
عاشق این عکستم....
صبح روز عاشورا باز هم رفتیم بیرون...
رادین و مامی...
از اونجایی که عاشقققققققق ماشین پلیسی ...
بالاخره ی عکس از تو و عشقت انداختم...
صبح چون تو دیر از خواب بیدار شدی...تا بیدار شدی سریع رفتیم بیرون واسه همین اولش همش خواب آلو بودی تو این عکس کاملا مشخصه...
بعدا نوشت:
مامی:رضوان بیا سیب زمینی را با این چاقو ا پوست کن ...
من:نه بابا دستم میبره
رادین:مامی دست مامانم میبره....
مامی:بابا بیا ببینن
رادین:مامی !مامان دو خترمه...با چاقوا دسش میبره دیگه...
من:
مامی:
محرم ماه بالیدن است نه نالیدن.....
تمرین خوب نگریستن است نه خوب گریستن....
نماد شعور مذهب است تا شور مذهب....
منتظران مهدی به هوش باشند....
حسین را منتظرانش کشتند...