5 آذر- هنرهای مامی جون برای رادینی
سلام نفس طلاااااااا
گلم امروز عکس وسایلی را که مامی زحمت کشیدن و برات بافتن را بذارم...
البته تمومشون اینجا نبود تا عکساشونو بندازم...
بعضی هاشون اراکن...
وای که چه دردسری داشتیم سر ماشینها و چراغ راهنمایی این سویشرت و شلوار...
نمیذاشتی مامی بدوزشون میگفتی میخوام باهاشون بازی کنم...
واقعا دستتون درد نکنه مامی مهربون...ایشاا... رادین بزرگ که شد سعی میکنه مهربونیهای شما را حتما جبران کنه...
حالا بریم یکم از شیرین زبونیهای رادین را هم چاشنی این پستمون بکنیم...
پسرم چند روز پیش با هم رفتیم بیرون و ی نیم چکمه واست خریدیم...بگذریم که تو مغازه میگفتی هیچکدوم از کفشهاشو دوست ندارم فقط کفش خودمو میخوام(همونی که پاهات بود)
اما خوب با مشورت با مامی یکی را انتخاب کردیم و دور از چشم تو خریدیم ...
اما وقتی تو خونه دیدیشون...گل از گلت شکفت و کلی ذوقشو کردی...
وقتی بابا از سرکار اومد دیدم داری به سختی کفشها را پاهات میکنی که البته نتونستی و خودم کمکت کردم...بعد رفتی جلوی بابا و گفتی بابا خوشگل شدم؟؟؟
اینم کفشت شماره کفشتم شده 25...کفش تابستونیت 23 بود...
البته 24 هم اندازت بود اما خب وقتی بخوای باجوراب ضخیم بپوشی باید یکم کفش واست راحت باشه دیگه...
مبارکت باشه عشقم...
چند روز پیش از خواب بیدار شدی و کلی هراسون بودی...گفتم چی شده پسرم...گفتی مامان آقاهه دووو؟؟
گفتی خواب دیدم آقاهه را با تفنگ کشتم و از آقاهه دود بلند شد...
وای منو میگی....
تا چند دقیقه میترسیدی بیای تو هال میگفتی آقاهه اونجاست...
بازم چند روز پیش دیدم داری تو خواب گریه میکنی...هر کاری کردم ساکت نشدی...
به سختی بیدارت کردم و گفتم گلم داشتی خواب میدیدی...
بیدار شدی و گفتی مامی دووو؟
خلاصه که خواب دیده بودی که تو داری کارتون مورد علاقه اتو میبینی و مامی یهو تلویزیون را خاموش کرده و واسه همین تو اونجوری تو خواب گریه میکردی...
دیروز از خونه مامی دو تا از مهرهای نمازشونو برداشتی با خودت آوردی خونه و میگفتی اینا فرمونهای ماشین منن... از دست توووو
یکی از مهرها روش عکس حرم امام رضا بود...به اون میگفتی فرمونم که روش عکس خونه امام رضاا...
خلاصه که یکی از مهرها شکست و کلی با چسب به هم چسبوندمشون...
و تو که مهر چسب زده به مذاقت خوش نیامده بود را آوردی طرف من و گفتی بیا مامان اینم هدیه به شماااا
خلاصه که مهر به دستت میگرفتی و تو خونه مثلا رانندگی میکردی...یکهو می ایستادی و میگفتی چراغ راهنمایی قرمزه...چند ثانیه بعد میگفتی حالا زرد شد و ...حالا سبز و دوباره به راهت ادامه میدادی...
یکروز هم که از دستشویی درآمدی تا شلوارتو بکنم پات....بابا دیدت و گفت زود شلوارتو بپوش آبرومون رفت...
وای که تو گیر دادی دووو آبروتون؟؟؟ آبروتون دووو؟؟؟(جالبه میگفتی آبروتون نه آبرومون)
ی مسئله جالب...
هر موقع که ما مشغول تماشای تلویزیون هستیم و تو میخوایی ی جوری توجه ما را به خودت جلب کنی...
میگی مامان تلویزیون و کمش کن الان خمسایه میاد دعوامون میکنه هاااا...
دیشب داشتم فیلم زمانه را نگاه میکردم و تو مدام با بابا صحبت میکردی منم فقط گفتم هیس و صدای تلویزیون را زیاد کردم...یکهو نگاه کردم دیدم تو دراز کشیدی رو زمین و صورت خوشگلتو گذاشتی روی فرش و با من قهر کردی....
وای نمیدونی چقدرررررررررررر نازتو کشیدم تا باهام آشتی کردی...میگفتی من از دست شما ناراحت شدم...چرا گفتی هیس...چرا صدای تلویزیون زیاد کردی خمسایه دعوامون میکنه...
عکس برگردونتو که مامی برات خریده را دیدی و گفتی اااا اینو مامی برام خریدیه دستش درد نکنه مامی....
پنجشنبه گذشته خاله فروغ اینا شام مهمونون بودن و تو اینقدررررررررررررر ذوق کرده بودی و میدودی و شعر میخوندی که خاله همینطوری مونده بود میگفت اراک که میبینیمت اینقدرررر انرژی نداری که اینجا داری....
اینجا هم قبل از اومدن مهمونهاست و تو مثلا پلیس شدی(با کلاه سایبان دارت) و داری کمک مامان میکنی...