1 بهمن - شکوفه خوش رنگ من
سلام شکوفه بهاری مامان
گلم اینروزا بابا با وایبر تو گروهی که با دوستان و آشنایان درست کرده همش کل استقلال و پرسپولیس راه انداخته شده... تورا همراه خودش کرده و این صدای توا که تو گوشی همه هست اِستِلاق سرور پیس پُلیس....
مامان هم پرسپولیسی...و بابا هم از این قضیه به نفع خودش استفاده کرده....
خلاصه که نمیدونی تا قبل از دربی استقلال و پرسپولیس چه خبر بود...من که به این مسائل زیاد اهمیت نمیدادم دیگه وای فای گوشیمو خاموش کرده بودم...ازبس پیام و صوت و تصویر میامد...چند دقیقه بعد که وای فای را روشن میکردم...شاید حدود 200-300 تا پیام یکهو واسم میامد...این وسط گوشی منم قاطی میکرد و ریست میشد...
خلاصه که همه تو گروه پرسپولیسی بودن غیر از بابا و عموی بابا...
یکروز عمو معین بهت گفت رادین بگو قرمزته...و تو که حسابی حواست جمعه تا سوتی ندی و بیش از پیش ،پیش بابا عزیز بشی...داد زدی نه..آبیَمه....(...نگفتی آبیته...گفتی آبیمه...)
خلاصه که خدا را شکر کل کل ها تموم شد....
روز جمعه من و مامی و خاله مهسا رفتیم جمهوری تا خرید عید شما را انجام بدیم...تو هم موندی پیش بابا...
چند تا لباس خوشمل واست خریدم...که انشاا.. عید که تنشون کردی عکسشو میذارم...مبارکت باشه گل گلدون من...
شنبه هم که بین تعطیلی بود چون یکشنبه تولد پیامبر بود و تعطیل...
شرکت بابا تعطیل بود...
تو هم دو روزی بود مامی را ندیده بودی...
گفتی مامان پس چرا بابا نمیره سرکار تا مامی بیاد....
آخه یکروز که تو همش بهانه میگرفتی چرا بابا نمیاد گفتم هر موقع هوا تاریک شد بابا میاد...هوا تاریک شد و بابا نیامد و بارم بهانه بابا...گفتم پسرم بذار مامی بره خونشون هر موقع رفت بابا میاد...
و حالا هر کاری میکنم این قضیه از ذهنت خارج بشه نمیشه که نمیشه...
گاهی اوقات میگی چرا مامی نمیره تا بابا بیاد....
یکشنبه هم ناهار خونه خاله فروغ دعوت بودیم و افسانه جون و پانته آ هم بودند...
تو که از خوشحالی سر از پا نمی شناختی...اینقدر ذوق کرده بودی....
اما بازم میگی پانته آب هر چی هم بهت میگم ب نداره...قبول نمیکنی....
خلاصه که حسابی با ماشینهای خودت که برات برده بودم بازی کردی تا حوصلت سر رفت...
تو بوفه خاله اینا کلی اسباب بازیهای دوران بچگی پانته آ هست...
ی ماشین صورتی که ماشین باربی هم اون وسط بود...
و خاله فروغم که اجازه نمیده کسی بهشون دست بزنه...
تو رفتی پیش پانته آ و با سیاست بچگونه خودت گفتی:پانته آب بیا ماشین صورتیو بیار ببینم چجوریه من که نمیتونم بیارمش....
خلاصه خاله فروغ نتونست جلوی خودش بگیره و رفت برات آورد..
ی موضوع دیگه تو فکر میکنی هر کسی که میره سرکار باید بابای ی نفر باشه...
یکروز گفتم ماندانا رفته سرکار...رادین:مگه بابای کیه؟
معین رفته سرکار....رادین:مگه بابای کیه؟
خلاصه که در منطق اقا رادین فقط باباها باید برن سرکار....
بابا هم به شوخی میگه ببین رادین از حالا داره اعلام میکنه که اجازه نمیده زنش بره سرکار...
یک شب بابا به تو گفت رادین دوست داری بری مکه؟ تو گفتی نه مکه نه برم پیش مَســــــــــــــــــا....
من:
بابا:
رادین:
مامی جونم زحمت کشیدن و باز هم رادینو خجالت دادن...
ممنون مامی...
رادین در حال درست کردن اسنک....
پسرم خسته نباشی...
امروز اومدی پیش مامی که داشت بافتنی میبافت...
سوییشرتتو که قبلا مامی بافته را نشونش دادی و گفتی ببین سوراخ شده درستش کن مامی...
این بازی با کامپیوترم خیلی دوست داری...
همه پازلم درست میچینی...
در آخر هم چند تا عکس خیلی زیبا از تالاب میقان اراک و درناهای زیبا میذارم....
غذا رسانی به درناها...
به تالاب ميقان برويم تا در حسرت درناها نمانده ايم !