رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 فروردین - رادین در اینروزها

1393/2/2 12:21
نویسنده : رضوان
488 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم سلام عسلم....

اینروزا هم تو غربت میگذره اما نه به شیرینی روزها در اراک...

اما خب چه میشه کرد...

خدا را شکر مامی هم اینجاست...وگرنه من یکی از تنهایی دق کرده بودم تا حالا...

روزها با مامی خاله بازی میکنیم...یکروز ناهار ما میریم خونشون...

یکروز مامی میاد خونمون...

ایام عید تو یه جعبه کرم که مال خاله مهسا بود را دستت گرفته بودی...

تا سوار ماشین میشدیم...روی پاهای من مینشستی و هر کاری بابا با فرمون ماشین میکرد تو هم با کرم که نقش فرمون تو را داشت انجام میدادی...دستگیره در ماشین هم دنده ماشین خیالیت بود...تا بابا دستهاش رو دنده میرفت تو هم سریع دستگیره را میگرفتی...اصلاااا هم نمیذاشتی واسه یک لحظه هم که شده دستهای من خداییی نکرده با دستگیره برخورد داشته باشه...

خلاصه که هر مهمونی ایی میرفتی فرمون کذایی دستت بود و با تعجب میزبان مواجه میشدیم...که رادین این چیه دستته؟؟؟تعجب

تا اینکه وقتی برگشتیم...من تو یه مغازه اسباب بازی فروشی...یه فرمون ماشین اسباب بازی دیدم...

کلی ذوق کردم و واست خریدم...

حالا اون شده فرمون ماشینت...تو خونه...بیرون...

تا میریم بیرون سریع اونو دستت میگیری و راننرگی میکنی...

اونقدرم قشنگ صدای ماشین در میاری ...دل من که برات ضعف میره...قلب

چندین بار وسط راه تو خیابان ...البته پیاده رو هااا...دیدم وایسادی و تکون نمیخوری....

گفتم رادین مامان چرا نمیای؟؟؟

رادین:چراغ قرمزه ...صبر کن سبز بشه....مشغول تلفن

من:کلافه

آخه ماشاا... صبرتم زیاده...چند ثانیه ای هم کامل میایستی...سریع هم چراغ قرمز خیالیت سبز نمیشه آخه...قهر

گاهی اوقات بوق میزنی...آخه فرمونت بوق سرخودم دارهنیشخند...میگم چی شده؟ رادین:ماشینه اومد جلومم.....زبان

اینم فرمون ماشین گلم...

اینجا هم رادین اماده رفتن به پارکه...

البته فرمون فراموش نشده....

تو پارکم....

اولش که هنوز یخت وانرفته بود میگفتی مامان تو هم بیا منو ببین...

اما بعدش دیگه خودت تند تند میرفتی و میامدی...

تازه یکبار یه دختر بچه ای به فرمونت دست زد...که سریع گفتی دست نزن...مال منه....میخواستی پوستشو بکنی...

قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

یکی از سایه های چشم منو برداشتی و کردی رنگ ماشینهات...دستتو میذاری رو هر رنگی که میخوایی و میمالونی به ماشینهات...یعنی داری رنگشون میکنی...

به سبز یشمی هم علاقه زیادی داری...چون رنگ ماشین باباست...

آینه ی که در ِ این جعبه ی سایه کذایی بود را هم شکوندی و موقع رانندگی میگیری دستت و مثلا آینه ماشینته...میگی ببینم از پشت سرم ماشین نمیاد؟؟؟خنثی

خجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالت

 اینروزام داره میگذره با شیرینی های تووووو....

مامان دوست دارم یکی از قشنگترین جمله هایی که اینروزا ورد زبونت شده...و لحظه به لحظه برام تکرار میکنی و با اینکارت نفس منو از شادی بند میاری...خجالت

یکروز بهم گفتی مامان تو هم منو دوست داری؟منم کلی قربون صدقت رفتم و گفتم بله گلم...

تو هم گفتی مشکرم که منو دوست داری....

قلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلبقلب

اما علاقه اینروزهات به ادامس زیاد شده...

اما خب خودت میدونی روزی یکدونه بیشتر اجازه نداری...

هزار ماشاا... به صبر و طاقتت...

که صبر من از تو خیلللی کمتره...

یه بسته ادامس برداشتی...از تو کیفم...

منم اعصابم بهم ریخت که الان تند تند همشو میذاری دهنت و تمومش میکنی...

اما جالبه گذاشتیش تو بوفه و روزی یکدونه از اونو میخوری...

و خدا را شکر بعد از چند دقیقه هم میندازیش تو سطل زباله....

دیروز  کلی توپ بازی کردی و یکهو گفتی به خودم جایزه بدم حالا...

من متوجه نشدم منظورت چیه؟

دیدم آدامس تو دهنته...

بله آدامس جایزه خودت به خودت بود...

یه شب موقع خواب بابا با ایما و اشاره و صدای فوق آروم گفت...انداختش بیرون...منظورش آدامست بود...گففتم اره...بابا گفت انگلیسیش میشه گام... یادت باشه...

یکهو تو پریدی وسط حرف ما...بابا آدامسو میگی...

من و بابا:تعجب

تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

یکروزم رفتیم برات سی دی آموزشی بخریم...چشمت به قلاب ماهیگیری و ماهی های پلاستیکی افتاد و اصرار که میخوامش...

منم گفتم باید بریم تو قلکت پول جمع کنیم تا بخریمش...

آخه دوست ندارم هر چیزی که دلت خواست را همون موقع برات بخرم...و این بشه یه عادت بد برات...

خلاصه که هر روز میگذشت و تو قلکتو که چند تا سکه توش بود هر روز میاوردی و تکونش میدادی و میگفتی پولام داره جمع میشه...

خلاصه که بعد چند روز که مثلا پولهات جمع شد...رفتیم و

تو با دیدن یه قلاب ماهیگیری دیگه  که این دفعه به جای ماهی، باب اسفنجی و پاتریک و....بودن یکهو نظرت عوض شد و باب اسفنجی را میخواستی که خریدیم....

ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

آخر پست قبلی نوشتم که رادینی ما با دیدن تراکتور در یکی از سی دی هاش...دلش تراکتور میخاد...

بله این قضیه جدی شده بدجور...

تموم آرزوش شده این که زودتر بزرگ بشه بره تراکتور  ِ واقعی هااا !!!!! بخرهاوه

یکروز مامی بهش گفت پسرم تراکتور مخصوص کشاورزهاست...رادین: منم کشاورز باشم....مشغول تلفن

منم یکهو همینطوری از دهنم در اومد و گفتم پسرم تو باید دکتر مهندس بشی...

و از اون روز رادین به هر کسی میرسه میگه من دکترم هااا...مامانم گفته....آخ

لبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخندلبخند

احمد شاملو:


به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چیزهایی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند،
دوری كنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
كه حداقل یك بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

رضوان
28 فروردین 93 20:01
مامان ترنم
29 فروردین 93 10:19
رضوان ديگه كم كم از تنهايي درمياي. ساره هم كه داره مياد تهران . اينجوري خيلي براتون بهتر مي‌شه. فقط اونجا جاي ما رو هم خالي كنيد. بالاخره اين پسر تو راننده تريلي ميشه من مي‌دونم.
رضوان
پاسخ
مامي
29 فروردین 93 12:55
سمانه مامان وانیا
29 فروردین 93 16:47
سلام عزیزم ما شما رو به اسم رادین جوانمرد کوچولو لینک کردیم.... شما چی؟؟؟؟
خاله مهسا
29 فروردین 93 23:35
عالمه مامان امیرحسین
30 فروردین 93 12:58
ماشاالله به این پسر.بدو بیا پیشمون
الهه مامان یسنا
30 فروردین 93 13:17
میگم رضوان پسرت آخرش راننده مشابقات رالی میشه ببین کی گفتم نگی نگفتی!!! خیلی خوبه که همه قوانین رو رعایت میکنه. آفرین
رضوان
پاسخ
معصومه
31 فروردین 93 14:41
ماشالله به این شاپسر حالا به بابایی کشیدی یا مامانیییییییییی از بس دست و دلبازی که به بچه مردم گفتی دست نزن مال منه خخخخخخخ