رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

16 اردیبهشت- اولین بار

1393/2/16 19:54
نویسنده : رضوان
324 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم...

امروز برای اولین بار بدون هیچ کمکی شلوارتو به تنهایی پاهات کردی... اونم سریع...ماشاا.. به پسر مستقل خودمبوس

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

دیروز از اراک برگشتیم...

و تو با دیدن اتاقت از خوشحالی پر درآوردی و گفتی وای چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود...راضی

بعدم که بابا از سرکار اومد حسابی بوووسش کردی و پدر و پسر حسابی قربون صدقه هم رفتن...محبت

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

از شنبه بگم...

که ناهار خونه لیلا جون دوست من دعوت بودیم..

مهرسا کوشولو و یسنا جونم اونجا بودن...

 تو کلا اون روز رو موود نبودی و با بچه ها بازی نکردی...غمگین

http://niniweblog.com/upl/radinazizam/13993776987.jpg

اما خب عصرش یکم حالت جا اومد و با اجازه ترنم اسباب بازیهاشو آوردی تو هال و حسابی بازی کردی...از جاروبرقی از همه بیشتر خوشت اومده بود که زباله ها را جمع میکرد...

خلاصه که چون کلا وسایل آشپزخونه را بصورت اسباب بازی ندیده بودی ذوق کرده بودی...

دیروز برای بابا هم جاروبرقی ترنم را با اب و تاب خاصی تعریف میکردی...خندونک

http://niniweblog.com/upl/radinazizam/13993784895.jpg

یکشنبه هم رفتیم آرایشگاه...

http://niniweblog.com/upl/radinazizam/13993785299.jpg

رادینو تو عکس پیدا کردید عایا؟؟؟سوال

خلاصه که اقای ارایشگر گفت بادکنک چه رنگی میخواهی؟

رادین:بذار فکر کنم...زیبا

من:تعجب

آقای ارایشگر بعد از کوتاه شدن موها یه بوس از رادین کرد و گفت شدی مثل دومادا...

بعد گفت دوست داری دوماد بشی؟سوال

رادین:نه من فقط تخم مرغ شانسی میخوام...اجازه

و آرایشگر حسابی اظهار ناراحتی کرد برای عروس آینده...عینک

زبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبان

اراک که هستیم تو تو حیاط حسابی بازی میکنی و آتیش میسوزونی...

منم خدا را شکر میکنم که لااقل چند روزی که اراک هستیم تو حیاط هستی و بازی میکنی و میدویی و سه چرخه بازی میکنی...بغل

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

و یکروز هم خاله مهسا کیک پخت که رادین نذاشت تقسیم بشه یکهو یه تیکه خیلی بزرگ برداشت تا بخوره...

اما خب بعد از چند تا گاز کوچولو سیر شد...یکهو...غمگین

بخاطر تکون خوردن رادین عکس تار میباشدددد...خسته


زبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبان

من مدتیه که گاهی سرمو میبرم کنار گوشت و آروم میگم...عااشقتم یک کلام...

اوایل تو تعجب میکردی و میگفتی چرا یواش حرف میزنی؟؟سوال

اما الان شده عادتت...چند دقیقه یکبار میگی مامان گوشتو بیار و آروم تو گوشم زمزمه میکنی...عاااشقتم یک کلام...

چند روزیه به بابا هم میگیمحبت

پسندها (1)

نظرات (4)

مامی
16 اردیبهشت 93 17:44
نوش جونت.دست خاله درد نکنه
مامان ترنم
17 اردیبهشت 93 9:32
كيك خوشمزه بود؟ هنوز تو فكر جارو برقي هستي رادين.
الهه
17 اردیبهشت 93 9:41
کاش من میتونستم بیشتر پیشتون بمونم اونروز حیف شد... مبارک باشه کوتاه کردن موهات عزیزم
آی چیچک
17 اردیبهشت 93 15:40
آخیییی بیچاره عروس آینده.خوبه از آرایشگاه نمیترسه اکثره بچه ها میترسن.چه کیک خوشمزه ای چه مامانه با محبتی