20 اردیبهشت-این روزا
سلام نفسم
این چند روز هم بدون اتفاق خاصی گذشت..
فقط اینکه روز 18 اردیبهشت برای اولین بار بعد از سه سال من با صدای زنگ موبایل برای نماز صبح بیدار شدم...
از روزی که تو بدنیا اومدی تا همون روز حتی یکبار هم ساعت و مویایلی کوک نمیکردم...به قول مامی آذر که بعضی شبها که خونمون میخوابیدمیگفت تو که تا خود صبح همش بیداری...هر موقع چشمامو باز میکنم میبینم تو در حال رفت و امد به اشپزخونه ای...
خب دیگه مادر بودن این مشکلاتم داره...اما من اصلا احساس خستگی نکردم...گلم...هیچوقت...تو که راحت باشی...منم راحتم تحت هر شرایطی...
روز جمعه من و مامی قرار گذاشتیم بریم نمایشگاه کتاب و تو پیش بابا بمونی...
اما خب حوصلمون نیامد و قضیه کنسل شد...
یکروزم رفتیم خیابون و برای تو پک شهر کوچک من را خریدم...تو هم دیگه با اون مشغولی...و چند تا از تابلوهای راهنمایی رانندگی که عکسش تو ش هست را یاد گرفتی...از بس با رانندگی و قواعد و قانونهای اون علاقمندی...
جمعه عصر هم با بابا رفتیم خونه مامی...تو یکی از مجسمه های تزئینی مامی را برداشتی...
بابا:دست نزن رادین میشکنه...
رادین: نه قبلا شکستمش...
بابا:
بعد با بابا رفتید پشت بام تا کولر مامی را راه بندازید...
از قضا یکی دیگه از همسایه ها هم با دخترش که پیش دبستانیه رو پشت بام بودن...
و تو و غزل حساااابی بازی کردید...
بابا تعریف میکرد که غزل به تو گفته بیا قایم موشک بازی کنیم..تو گفتی:نه من پلیسم تو هم دزد...
خلاصه اینقدر دنبال غزل دویدی که حسابی خسته شدی...اون وسطا هم داد میزدی...واسیاااا دزد...
بابای غزل چراغ موبایلشو روشن کرده بوده تا بتونه راحتتر مشکل کولرشونو بفهمه و تو گوشی بابای غزل را ازش گرفتی و کمکش براش نگه داشتی و نور انداختی...
عکس عروسی من و بابا را که تو اتاق خواب زدیم را دیروز دیدی و میگی منو تَهنا گذاشتید و رفتید بیابون؟؟؟
گفتم نه پسرم تو پیش مامی بودی...
رادین :یکم فکر کرد و اهی کشید و گفت نه منو تهنا گذاشتیددد پیش مامی...
این روزا حسابی با بابا عشقولانه شدید...و یکسره قربون صدقه هم میرید...شبها هم دیگه پیش من نمیخوابی...
یعنی من کنار تختت میخوابیدم..اما چند شبه بابا را احضار میکنی که کنار تختت بخوابه...
یکسره هم در حال بوسیدن دست و صورت منو بابا هستی...
گاهی اینقدر ناز بوس میکنی که من جای بوسه هاتو رو دستم و دوباره بوس میکنم...
دیگه خودتم حسابی مستقل شدی و شلوارتو بدون مشکل میپوشی...
و اما بازی اینروزای تو..
خودت ماشینها را پشت سر هم میچینی پشت ماشین خودت...
رادین تو ترافیک گیر کرده...
آرزویم این است برگی از شاخ درخت خوشی ات کم نشود.
شهد شیرین لبانت به غمی سم نشود.
درد باچهره زیبای توهمدم نشود.
عاشقتم گل من...