24 خرداد- روزهای پیش در اراک
سلام نفسم
عشقم ما روز 6 خرداد با بابا رفتیم اراک...
قرار بود بابا 13 ام بیاد اراک و 15 ام برگردیم...
اما واسه بابا کاری پیش اومد و گفت نمیتونم بیام دنبالتون تا 22ام...من اول تصمیم گرفتم که با اتوبوس برگردم..اما از اونجایی که بابا وقتی خودش تنها میره ماشینو میذاره اراکو با اتوبوس میره...اگه ما هم برمیگشتیم...بازم بابا ناچار بود بخاطر ماشین هم که شده برگرده...خلاصه که موندیم...
اولین عکس در اراک...
روز 8 خرداد عروسی پسر خاله بابا بود...
اما از اونجایی که تو خواب ظهرتو با هر ترفندی که ما ریختیم نخوابیدی...
ساعت 12 که تازه مراسم شروع شده بود بغل بابا خوابت برد...بابا هم گفت تو سالن خیلی سرو صدا زیاده...میبرمش تو ماشین میخوابونمش خودمم کنارش میشینم...
دیدم اینطوری فایده نداره ...هوا سرد بود طوری که بابا بزرگ سرماخورد تو اون باغ...تو و بابا برید تو ماشین بخاطر اینکه من تو مراسم باشم...در حالیکه بدون شما دوتا به من خوش نمیگذره... خلاصه که برگشتیم و تا وارد حیاط باغ شدیم چشمهاتو باز کردی...اما از اونجایی که خوابت میامد گفتیم بریم خونمون...
خلاصه برگشتیم نزدیکهای خونه بودیم که بغض کردی و گفتی شوخی کردم بریم عروسی...
ما:
تو:
خلاصه که گفتم عروسی تموم شده و همه رفتن خونه هاشون تا آروم شدی...
شنبه ساعت 4 صبح بابا برگشت تهران...
عصرش هم ما رفتیم دیدن نی نی کوچولو دختر عموی من که حدود 18 روزش بود...
رادین و رایان کوشولو...
یکشنبه هم رفتیم خونه همکار قدیمی مامی...
پسرم ما با این خانواده محترم دورانی داشتیم...زمانی که من 5-6 ساله بودم...رفت و آمد خانوادگی داشتیم...یا ما اونجا بودیم یا اونا خونه ما...
علی کوچولو که حدود 4 ماه از تو کوچیکتره...نوه اون خانواده بود یعنی پسر کسی که سالها پیش با هم همبازی بودیم شدید...
اما خب یه اخلاقی که علی داشت این بود که تا بهش میگفتیم بالا چشمت ابروا...یکهو بغض میکرد و هر میکرد و گریهههه...
بقیه ادامه مطالب....
لطفااااا....
روز 12خرداد هم که طوفان خیلللی شدید تهران اومد...
بابا که سرکار بود گفت یکهو دیدم کلا هوا تاریک شد...خلاصه که کلی عکس انداخته بود...
کم از باد و طوفان تهران به اراکم رسید ...اما نه به اون شدت....
خلاصه که روز 14 خرداد رفتیم پارک شهرصنعتی...
اما هوا خیلی خنک بود...
من واسه تو و خودم سوییشرت برده بود...تا هوا سرد شد...تنمون کردیم و بقیه کلی ابراز ناراحتی میکردن که چرا یادشون نبود واسه خودشون چیزی بیارن...خلاصه بخاطر سرمای هوا زود بلند شدیم...
جمعه هم رفتیم پارک جنگلی...
تو هم یکسره در حال پرتاب سنگ بود داخل آب...
راستی از اونجایی که تو به رانندگی و ماشین و علامتهای راهنمایی علاقه زیادی داری...فلش کارتهای علایم راهنمایی را برات خریدم...
یکبار که هر کدومو برات توضیح دادم...ماشاا... حفظ شدی....
رادین در حال فرستادن بوووس به دوربین...
سه شنبه عصر هم دوستهای من همه خونه خاله مهسا دعوت شدن...
وااای که مهرسا جیگری شده واسه خودش...
ماشاا...
اما تو با ترنم حسااابی بازی کردی...و میونتون با هم عااالی بود...
طوری که دلتون نمیخواست از هم جدا شید...
تا ترنم اینا رفتن...تو هم گفتی خب دیگه ما هم بریم خونمون....