رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

24 خرداد- روزهای پیش در اراک

1393/3/24 11:49
نویسنده : رضوان
631 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

عشقم ما روز 6 خرداد با بابا رفتیم اراک...

قرار بود بابا 13 ام بیاد اراک و 15 ام برگردیم...

اما واسه بابا کاری پیش اومد و گفت نمیتونم بیام دنبالتون تا 22ام...من اول تصمیم گرفتم که با اتوبوس برگردم..اما از اونجایی که بابا وقتی خودش تنها میره ماشینو میذاره اراکو با اتوبوس میره...اگه ما هم برمیگشتیم...بازم بابا ناچار بود بخاطر ماشین هم که شده برگرده...خلاصه که موندیم...

اولین عکس در اراک...

روز 8 خرداد عروسی پسر خاله بابا بود...

اما از اونجایی که تو خواب ظهرتو با هر ترفندی که ما ریختیم نخوابیدی...

ساعت 12 که تازه مراسم شروع شده بود بغل بابا خوابت برد...بابا هم گفت تو سالن خیلی سرو صدا زیاده...میبرمش تو ماشین میخوابونمش خودمم کنارش میشینم...

دیدم اینطوری فایده نداره ...هوا سرد بود طوری که بابا بزرگ سرماخورد تو اون باغ...تو و بابا برید تو ماشین بخاطر اینکه من تو مراسم باشم...در حالیکه بدون شما دوتا به من خوش نمیگذره... خلاصه که برگشتیم و تا وارد حیاط باغ شدیم چشمهاتو باز کردی...اما از اونجایی که خوابت میامد گفتیم بریم خونمون...

خلاصه برگشتیم نزدیکهای خونه بودیم که بغض کردی و گفتی شوخی کردم بریم عروسی...

ما:بدبو

تو:غمگین

خلاصه که گفتم عروسی تموم شده و همه رفتن خونه هاشون تا آروم شدی...

شنبه ساعت 4 صبح بابا برگشت تهران...

عصرش هم ما رفتیم دیدن نی نی کوچولو دختر عموی من که حدود 18 روزش بود...

رادین و رایان کوشولو...

 یکشنبه هم رفتیم خونه همکار قدیمی مامی...

پسرم ما با این خانواده محترم دورانی داشتیم...زمانی که من 5-6 ساله بودم...رفت و آمد خانوادگی داشتیم...یا ما اونجا بودیم یا اونا خونه ما...

علی کوچولو که حدود 4 ماه از تو کوچیکتره...نوه اون خانواده بود یعنی پسر کسی که سالها پیش با هم همبازی بودیم شدید...

اما خب یه اخلاقی که علی داشت این بود که تا بهش میگفتیم بالا چشمت ابروا...یکهو بغض میکرد و هر میکرد و گریهههه...

بقیه ادامه مطالب....

لطفااااا....چشمک

روز 12خرداد هم که طوفان خیلللی شدید تهران اومد...

بابا که سرکار بود گفت یکهو دیدم کلا هوا تاریک شد...خلاصه که کلی عکس انداخته بود...

کم از باد و طوفان تهران به اراکم رسید ...اما نه به اون شدت....

خلاصه که روز 14 خرداد رفتیم پارک شهرصنعتی...

اما هوا خیلی خنک بود...

من واسه تو و خودم سوییشرت برده بود...تا هوا سرد شد...تنمون کردیم و بقیه کلی ابراز ناراحتی میکردن که چرا یادشون نبود واسه خودشون چیزی بیارن...خلاصه بخاطر سرمای هوا زود بلند شدیم...

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

جمعه هم رفتیم پارک جنگلی...

تو هم یکسره در حال پرتاب سنگ بود داخل آب...

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

راستی از اونجایی که تو به رانندگی و ماشین و علامتهای راهنمایی علاقه زیادی داری...فلش کارتهای علایم راهنمایی را برات خریدم...

یکبار که هر کدومو برات توضیح دادم...ماشاا... حفظ شدی....

رادین در حال فرستادن بوووس به دوربین...بوس

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

سه شنبه عصر هم دوستهای من همه خونه خاله مهسا دعوت شدن...

وااای که مهرسا جیگری شده واسه خودش...

ماشاا...

اما تو با ترنم حسااابی بازی کردی...و میونتون با هم عااالی بود...

طوری که دلتون نمیخواست از هم جدا شید...

تا ترنم اینا رفتن...تو هم گفتی خب دیگه ما هم بریم خونمون....خندونک

پسندها (4)

نظرات (5)

شقایق.مامان حباب
24 خرداد 93 15:22
عزیز دل خاله همیشه ب گردش ماشالا ک همه کارتای رانندگی رو حفظ شدی مهرسا جونی خیلی نازه ماشالا بوووووووووووووووووس ب رادین عسلی
مامان ترنم
25 خرداد 93 12:05
توي مهموني‌هاي قبلي ترنم و رادين حتي با هم حرف هم نمي‌زدن. اون روز شانس مهسا چقدر شيطوني كردن اين دو تا.
آی چیچک
25 خرداد 93 21:01
سلام عزیزم همیشه به مهمونی و خوشی.الان برا تعطیلات میایم ایران ولی حدود شش ماهه دیگه کلا میایم ایران که برنگردیم اینجا
سمانه مامان وانیا
26 خرداد 93 9:50
سلام رضون جونم، عزیزمی بخدا... .والا هنوز نتونستم یعنی جراتشو ندارم که انتقال بدم می ترسم گند بزنم و همه چی خراب بشه... این رادین خان رو گازماچش کن جای من جیگرمه... ایشاله همیشه خوش باشید گلم.
الهه
26 خرداد 93 11:05
ای جونم دلم تنگ شده بودا... چقدر آقا شده رادین جونی...
رضوان
پاسخ
فدااااات