25 تیر- خواب دیدن رادینی ...
سلام همه زندگی من
پسرم امروز صبح که از خواب بیدار شدی اومدی بهم گفتی مامان بریم عروسی دیگه...
من: کدوم عروسی؟؟
رادین:همونی که الان بودیم...
خلاصه که تو خواب دیده بودی عروسی بودیم...
گفتم تعریف کن..عروس و داماد چه شکلی بودن؟
رادین:عروس لباسش سفید سفید بود...دور دور بود...همش میرقصیددد
داماد هم لباسش(کت و شلوارش) سیاه بود مثل ذغال...اما من سیاه دوست ندارم یا صورتی یا نارنجی یا قرمز...
الهیی فدات...ایشالا دامادی خودت جیگرمممم....
خلاصه که ما بفکر لباس و اینا افتادیم با خاله مهسا...گفتیم شاید خواب رادین واقعیت پیدا کنه...اونوقت ما چی بپوشیم...خلاصه که تو وایبر گروهیمون اینقدر از لباس و اینکه چی بپوشیم گفتیم///که افسان جون بی خبر از همه جا الان نوشته بود عروسی کیه؟ ما هم مردیم از خندههههه
و اما دیشب که من مشغول کارهام بودم...
آقا رادین ما هم حسااابی مشغول بود...
با خوشحالی اومد پیشم و گفت مامان اسکوترمو رنگ کردم
اسکوترمو سفید کردم...قرمز گَشَنگ نیست..(قشنگ نیست)
و بعد با افتخااار نشونم داد...
و بعد یکهو به خودش اومد و گفت بذار خاکهای توی نمکدونو که رو اسکوترم ریخته پاک کنم
تازه تو صندوق پشت اسکوترشم نمک ریخته بود میگفت روغن ماشینمه...
یکشنبه هم که مسابقه فینال جام جهانی بود...
رادینی ما هم جو فوتبال گرفتشو بازی فوتبال خودشو که مخصوص بچه های بالای 6 ساله و خودش ازش سر در نمیاره را اورد تا با مامی فوتبال بازی کنن....
این چند روزه فوتبال بازیش با مامی همچنان ادامه داره...
اصلا هم راضی نمیشه با من بازی کنه...فقط مامی...
پدر و پسر ما همچنان همدیگرو داداش گلم صدا میکنن...
گاهی اوقات به رادین میگم برو فلان چیزو بده بابا...سریع رادین شاکی میشه و میگه بابا نه داداش گلم...
ما در حال تماشای بازی فینال جام جهانی بودیم و اون وسط بابا خوابش برد...رادین ناراحت شد و گفت بابا نخواب...
بابا هم برای اینکه رادین ناراحت نشه گفت خواب نیستم که دارم فکر میکنم...
خلاصه گاهی اوقات که به رادین میگفتم پسرم یواش بابا خوابه...
رادین:نــــــــــــــــــــــه داره فکر میکنه خواب نیست که...
خلاصه که بابا تا خود صبح در حال فکر کردن بود... اونم جلوی تلویزیون...
صبح رادین بیدار شد و سریع اومد تو هال و دنبال بابا میگشت...میگفت داداش گلم دیشب اینجا داشت فکر میکرد الان کجاست؟؟؟
من: الانم رفته سرکار بقیه فکراشو بکنه...
دیشب موقع خواب تو تاریکی یکهو بی مقدمه گفتی...مامان ماشین افسانه چرا امروز خراب شد؟؟
منو میگی کلی تعجب کردم..چون نه حرفی در این مورد زده شده بود و نه چیزی...
فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید...گفتم نه مامان خراب نشده...
گفتی چیااا...دیدی نبودش تو خونه...
بازم فکر کردم و چیزی یادم نیامد...
فرمالیته گفتم اره حالا ماشینشو برده تعمیرگاه تا درستش کنه..
یکهو تو گفتی نـــــــــــه..ماشینشو سعید درست کرد دیگه...
یکهو یاد افتاااد...ماشاا... به حافظه تو...
شهریور گذشته که ماشین افسانه جون خراب شد چند روز تو تعمیرگاه بود و عمو سعید درگیر کارهای تعمیرگاهش بود...
و تو بی مقدمه یاد اون روز افتادی...
و اما چشمهای خوشمل پسرم...چراغهای ماشینشه...
یکروز دیدم چشماشو بسته...گفتم رادین چرا چشمهاتو باز نمیکنی؟؟
رادین: اینا چراغهای ماشینم ان ببین هوا روشنه...پس باید چراغهای ماشین خاموش باشه...
بعد بدو بدو رفته لامپ اتاقو خاموش کرده تا هوا تاریک شه...و بعد چشمهای نازشو باز کرده
ﺧﺎﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻞ ﮔﻔﺖ ﺳﻼﻡ
ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺸﻨﯿﺪ
ﺧﺎﺭ ﺭﻧﺠﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺖ
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﮔﺬﺷﺖ
ﮔﻞ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺁﻣﺪ،ﮔﻞ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﻓﺴﺮﺩ
ﻟﯿﮏ ﺁﻥ ﺧﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﺧﻠﯿﺪ ﻭ ﮔﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺭﻫﯿﺪ
ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪ
ﺧﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﺒﻨﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ
ﮔﻞ ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﻼﻡ ...
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﺧﺎﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻏﻢ ﺑﻮﺩ
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﻛﺒﻮﺗﺮ ﻗﻔﺴﯽ ﺗﻨﮓ ﻧﺒﻮﺩ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻋﺸﻖ
ﺍﺳﺎﺭﺕ
ﻗﻬﺮ ﻭ ﺁﺷﺘﯽ
ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻮﺩ ...