26تیر-مسافرت یهویی
سلام پسر گلم
بگم برات از چهارشنبه شب که بابا گفت پنجشنبه تعطیلیم ...و ما یکهو تصمیم گرفتیم بریم شمال...
خلاصه که من شبانه تند تند وسایلو جمع میکردم...و تو بودی که بی خبر از همه جا من هر اتاقی میرفتم دنبالم میامدی و با ذوق میگفتی مامان داری دنبال چی میگردی؟؟ دنبال اسباب بازی برای من؟؟
آخه تجربه ثابت کرده که برنامه ای را از قبل نباید به تو بگم...چون دل کوچولوی تو طاقت و صبر نداره که بخواد تا صبح فرداش تحمل کنه...
خلاصه که پنجشنبه ساعت 7 صبح راه افتادیم... و تو تا وارد ماشین شدی از خواب بیدار شدی و تا خود چالوس یک لحظه هم نخوابیدی...
پیچ و تابهای زیاد جاده چالوس به مذاق تو خوش نمیامد و شاکی بودی که چرا بابا اینجوری رانندگی میکنه...
یک جا که برای استراحت ایستادیم تو ترجیح میدادی که دیگه سوار ماشین نشیم همینجا خوبه که...آخه کنار رودخونه بود و تو میگفتی همین دریایه دیگه...نریم....
بالاخره حدودای ساعت 11 رسیدیم...
و سریع رفتیم کنار دریا...
و تو اول از دریا ترسیدی و پاهاتو توی اب نمیذاشتی به بابا میگفتی بابا تمساح نداره(تو کارتونهات دیدی)...
بابا گفت نه و تو کم کم ترست ریخت...
یک پسر بچه 6 ساله هم تو ساحل داشت با ماشینهاش بازی میکرد...
تا تو و فرقونت را دید...زیرکانه رفت ماشینهاشو کنار مامانش گذاشت تا تو بهشون دست نزنی و اومد کنار تو تا با هم با فرقون تو بازی کنین...
و تو که بازی با بچه ها را دوست داری..سریع باهاش اخت شدی....
بعدشم که تو از بازی دل نمیکندیو به سختی تو را بردیم...
عصرشم هم رفتیم کنار دریا و تو باااز حسابی بازی کردی...
ببین چه با جدیتم داری شن میریزی داخل فرقون....
و اما روز جمعه هم قایقتو باد کردیم و رفتیم دریا...
اما تو که خستگی دیروز حسابی تو تنت مونده بود...
اصلا دوست نداشتی داخل آب بیای و سوار قایقت بشی....
و....
و ترجیح دادی تو ساحل با بقیه بچه ها بازی کنی...
دوستای تو ایندفعه سامیار و تانیا بودن...
اولش اجازه نمیدادی دست به وسایلت بزنن...ولی بعد دیگه وسایلتو رو زمین گذاشته بودی و هر بچه ای میرسید یکم باهاش بازی میکرد و میرفت و تو هم اون وسط با یه چیزی بازی میکردی....
تو این عکسم داری به تانیا نحوه کار کرد تفتگتو یاد میدی...
قابل توجه تانیا کوچولو دمپایی های رادینو کرده پاهاش..
.
رادین و سامیار.....
رادین فقط فکر این بود که دزدها را بکشه...
رادین در باغ کیوی...
جایی که ویلا گرفته بودیم....
و...
و اما آخرین عکس ...
امروز 29 تیر و شب 23 ماه رمضون و شب قدره...
خــــــــــــــــــــــــــــــــــدااا جونـــــــــــــــــم...
تو همهمه ی صداهــــــــــــــــــــاﯾـــــﮯ کــــــــــــــــــه امشــــــــــــــــــــــب میشـــــــــــــــــــــنوﮮ...
این جمــــــــــــــــــــــلمو دااااد میزنـــــــــــــــــــــــــــــم... آرزوم بــــــــــــــــــــــــه آرزو رســـــــــــــــــــــــیدنه همـــــــــــــــــــــــــه ی اوناﯾـــــﮯ کـــــــــــــــــــــــه امشـــــــــــــــــــــب, آرزو دارن...