17 شهریور- اراک یا خونه مامی
سلام نفسم
گل پسرم ما هفته پیش سه شنبه 11 شهریور با اتوبوس اومدیم اراک...
و ایندفعه صندلی طرف راننده نشستیم و تو تونستی فرودگاه و با تمام هواپیماهاشو از فاصله چند متری ببینی...برج مراقبت و رادار..
خلاصه که حسااابی ذوق کردی...
جنابعالی مثل من تو ماشین خوابت نمیبره...و از تهران تا اراک هم با اینکه صبح زود بیدار شده بودی خوابت نبرد...دقیقه به دقیقه هم میگفتی رسیدیم ؟؟
تو به خونه مامی که اراکه میگی اراک...خیابون های اراک..هپکو هر جا که میریم میگی خب بریم اراک دیگه..هر چقدر هم بهت میگیم اینجا هم اراکه دیگه...اما تو میگی نه اراک فقط خونه مامی ا...
خلاصه که حدودای ساعت 3 رسیدیم...اما خب چند ساعت بعدش با یه خبر بد سورپرایز شدیم بدجورر...بله پسر خاله مامی بدون هیچ مشکلی همون روز عصر فوت کردند..علتشم ایست قلبی ...
خلاصه که حسااابی شوکه شدیم...
مامی روز چهارشنبه به تشییع جنازه و مراسم ترحیم و مسجد گذروند...تا رسید خونه متوجه شدیم شوهر عمه عمو سعید شوهر خاله مهسا هم همون روز فوت کردن و بازم پنجشنبه به تشییع جنازه و مسجد گذشت...
من و تو هم چهارشنبه شب رفتیم هپکو و اخر شب هم رفتیم خونه عمو مسعود...روبروی خونه عمو مسعود پارک بود و تو اصرااار بریم پارک منم گفتم بذار هوا روشن بشه میریم پارک...
فرداش از خواب که بیدار شدی گفتی خب بریم پارکه دیگه...
و البته تو از بس تو این چند روز اسم مسجد و سر قبرها شنیده بودید..اصراااررر داشتی منم برم مسجد برم سر قبرهااا...
تا اینکه پنجشنبه آخر شب با مامی و خاله مهسا بردیمت پارک تا یکم بازی کنی..بهت هم گفتم این همون پارک جلوی خونه عمو مسعوده هاااا...
خلاصه که اینروزام میگذره اما خب نه به خوبی و خوشی دفعات قبل که اراک بودیم...
دیروز با خاله ساره و مامان و مامان بزرگشون و مامی و خاله مهسا رفتیم پارک امیرکبیر...
جالبه که تو به مهرسا اجازه دادی سوار سه چرخت بشه....
و اما رادین در حال خمیر بازی و مهرسا هم با جای خمیر رادین بازی میکرد...
رادین در حال بازی با لپ تاپ...
دید نمیتونه راحت با لپ تاپ کار کنه خودش رفت کامیونشو آورد نشست روش تا راحت باشه...
و اما رادین با ماشین یدک کشش داره اتوبوسی که خراب شده را میبره تعمیرگاه...
و ...
الان رادینی اومده کنار من و سیم ترمز اسکوترشو که یکم پیچ خورده نشونم میده و میگه:
مامان ببین...این چه وضع شه؟؟؟؟
من:
و در آخر دو تا عکس از رادین و داداش گلش...(بابا شهرام)
لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ....