23 شهریور-هنوزم اراکیم
سلام نفس طلا
جیگرتو قربون که عاااشقتممممم...
گلم قرار بود امروز برگردیم خونمون...منتها دیروز مامان جونت گفت که 5شنبه شب دعوت شدیم جشن دانشگاه نیکی جون دختر خاله بابا...
با بابا صحبت کردم...قرار شد ما بمونیم و بابا 5 شنبه بیاد اراک...و جمعه با هم برگردیم...
هفته پیش ترنم و مهرسا اومدند خونمون.ترنم سرما خورده بود و تو کنارش نمیرفتی و پیشش نمینشستی..میگفتی سرما میخورم...فدات بشم که اینقدر عاقل و فهمیده ای...با اینکه از روز قبلش کلی ذوق کرده بودی که با ترنم بازی میکنی و از صبح هم همش میگفتی چرا ترنم نمیاد...اما تا من بهت گفتم مواظب باش سرما نخوری...دورا دور با ترنم حرف میزدی و بازی میکردی...
دیگه اینکه فرداشم رفتیم خونه خانم ابوالمعصومی..اونجام کلللی با ندا جون بازی کردی...
دیروزم که شنبه بود ناهار رفتیم هپکو...زهرا و سعیدم بودن و از بس تو دویدی که دیگه اخراش نای حرف زدن نداشتی..اخه عاشق بازی دزد و پلیسی...و البته زهرا همیشه دزده و تو پلیس...
اینم چند تا عکس...
یکی از مزیتهایی که اراک اومدنمون داره اینه که تو میتونی تو حیاط بازی کنی و حسابی تحرک داشته باشی...
فدای دمپایی پوشیدنت که همیشه خدا برعکس پات میکنی...
عکس پایینی عشقم آماده شده بریم خونه خانم ابوالمعصومی...
خوشتیپ من...
و...
یکشبم الهام جون دوست خاله مهسا اومد خونمون...و کلی با تو بازی کردی...
تو یکهو دستمال کاغذی که دستت بود را انداختی وسط جاده ات...الهام جون گفت چرا دستمالو انداختی وسط جاده الان پلیس میاد جریمت میکنه و تو جیگرم..دستمال را از وسط خیابونت برداشتی و انداختی تو سطل زباله جاده ات...و ما بودیم که از خنده روده بر شدیم...
البته دقیقا انداختی رو خود عکس سطل زباله ..من واسه عکس دستمالو یکم بردم دورتر...
و پسر گل من بالاخره کلاه ایمنی واسه سه چرخه و اسکوتر خرید...
همیشه شاکی بودی که چرا کلاه ایمنی نداری...
و اما 21 شهریور سومین سالگرد ازدواج خاله مهسا بود...
خاله هم کیک گرفت و رفتیم تو حیاط چند تا عکس انداختیم ...
تو هم عاشق پروانه روی کیک شدی..دقیقه به دقیقه میگفتی کیک بخوریم تا من پروانشو بردارم...
پسر کتاب خون من...
پنجره ات را باز كن:
جيره ى شهريورت دارد به اتمام مى رسَد،
هوا دلش هواىِ عاشقى كردن مى خواهد،
هوا دلش قدم زدن روى برگ ها را مى خواهد،
از قدم زدن كنار ساحل خسته شده است،،
بگذار باد پاييزى بر طره ى موهايت بوزد،
اجازه ده كه بارانِ پاييز وجودت را خيس كند،
نترس، چتر لازم نيست: اعتماد كن،
خودت را به باران بسپار ،
دستانت را باز كن،
سرت را رو به آسمان نگاه دار،
بگذار قطرات باران خيسىِ چشمانت را بشويد،
نفس بكش،در ميان پاييز نفس بكش،
بس است گرما،بس است بى بارانى و بى بادى،
كه گفته است پاييز غمگين است؟
وقتى كه صداى برگ هايش ،در زير پاى توست؟
وقتى كه وزش بادش لاى موهاى توست؟
وقتى كه تلفيق رنگ هايش،به هارمونىِ گونه هايت نزديك ست...
پاييز خوب است،،
پاييز عاشق است،،
عاشقى كن،پنجره ات را به رويش باز كن،
"هوا هم هوايى شده است،دلش عاشقى مى خواهد"