12 آبان-تاسوعا و یه رادین بیحال :(
سلام نفسم
الهی مامان فدات بشه که امروز دقیقا دو هفته است که تو مریضی...
دو هفته پیش که دوستای من اومدن خونمون...با اینکه هوا بارونی و نسبتا سرد بود ...اما مثل اینکه خیلی گرمشون بود...تا رسیدن خونمون اول گفتن بخاری هارا خاموش کنین...
دوباره گفتن نه هنوز گرمه پنجره را باز کنین...خلاصه که پنجره باز شد و با وجود باز شدن پنجره بازم مانیا کوچولوی 4 ماهه موهاش خیس عرق بود...نمیدونم طفلی بچه چش بود...
خلاصه تا از خونمون رفتن..به نیم ساعت نکشید که من یکهو به انفلو آنزای شدیدی مبتلا شدم...
یعنی وحشتناک هااا...گلاب به روت کلی بالا اوردم و تو تب سوختم...
با وجود مراقبتهای شدید من،بازم تو ویروسو از من گرفتی و تو هم حسابی سرماخوردی...با هم رفتیم دکتر و کلللی دارو...
اینقدر سرفه میکردیم که گریه مون میگرفت....
تا اینکه اواخر هفته که تازه داشت حالمون خوب میشد...
ساعت 4 صبح پنجشنبه دیدم تو توی تختت همش میچرخی و با اینکه چشمهات بسته است...تو خواب میخوایی بالا بیاری...
بغلت کردم و بردمت تو آشپزخونه که یکهو بیدار شدی و کلللی بالا اوردی...
و این پروسه دوساعت به دوساعت تکرار شد و ما سریع تو رو بردیم دکتر...دکترم گفت ویروسه و فقط سه تا امپول برات تجویز کرد و یه سرم و با قطره ضد تهوع...همین...اما سرمو نزدم برات...دکتر گفت اگه بازم زیاد بالا آورد سرمو بزنین...و تو برای اولین بار امپول زدی اونم سه تاااا با هم....
فدات بشم که اصلا گریه نکردی و چیزی نگفتی....اما من فکر کنم جنابعالی رودل کرده بودید...
دقیقه به دقیقه میگفتی مامان داره حالم بهم میخوره و من باید عرق نعنا بهت میدادم تا بهتر بشی...گاهی اوقات این معجونم اثری نداشت و تو بالا میاوردی.... بدیش هم اینه که قطره ضد تهوع هیچ اثری روی تو نداره و با وجود خوردن قطره بازم بالا میاری و حالت تهوع داری....
روز اول، گل بیمار من...
و الان دقیقا 5 شبانه روزه که تو رودل داری و من تو این 5 روز نتونستم دو ساعت پشت سر هم بخوابم...چون شبها هم گاهی اوقات حالت بد میشه و من از استرس تا صبح بیدارم...
راستش امروز دیگه از بیخوابی بریدم...خدا خودش کمکم کنه...
البته خدا را شکر امروز بهتری...اما هنوزم که هنوزه من با قطره چکان عرق نعنا دنبال توام...یکهو حالت تهوع میگیری و من باید قطره بهت بدم...
همون پنجشنبه نذر کردم تا تو خوب بشی و روز تاسوعا شله زردنذری بدم...امروز خوب خوب نشده بودی ولی به نیت سلامتیت شله زرد پختم و بابا زحمت پخششو کشید...
رادینی ما نقش مهماندار هواپیما را بازی میکنه....
رادین این چند روز تا بیدار میشد و اظهار حالت تهوع...من و مامی سریع میبردیمش بیرون تا حال و هوایی عوض کنه...که این قضیه خدا را شکر خیلی تاثیر گذار بود و پسر من که مشغول بازی میشد ،حالت تهوع را هم فراموش میکرد...
جالبه وقتی میریم پارک تو اول دنبال یه دوست واسه خودت میگردی...و سریع فرد مورد نظرو پیدا میکنی و کللللی با هم بازی میکنید...
خیلی این اخلاقتو دوست دارم که خودت واسه دوستی با دیگران پیشقدم میشی...انشاا... همینطور بمونی...
و یکروز که حالت خوب نبود ..من بردمت پارک و دوساعتی پارک بودیم...دیگه با هرکسی که دوست میشدی بعد نیمساعت میرفت و باهات خداحافظی میکرد...تو هم با بیخیالی به دوستت که داشت میرفت میگفتی خداحافظ..منم میرم واسه خودم یه دوست دیگه پیدا میکنم...
شب که بابا میامد از دوستان پارکت براش تعریف میکردی و اسماشونو که یکی یکی میگفتی...بلافاصله بعدش میگفتی نه اسمش خوب نیست...بابا میگفت چرا پسرم اسمش قشنگه...
رادین:نه اسمش قشنگ نیست...
بابا:پس چه اسمی قشنگه؟
رادین: رادین...
و بابا کلی ذوق میکرد و به من میگفت خدا را شکر پسرمون از اسمی که روش گذاشتیم راضیه....
ناهار روز قبل تاسوعا همسایه طبقه همکف نذری داشت...وای چشمت روز بدنبینه ،شب قبلش که تا ساعت 2 و نیم صبح تو حیاط بودن و سر و صدا...چون بارون زیاد میامد یه پلاستیک بزرک مثل سقف زدن بالای دیگها و یه لامپ هالوژنی خیلی بزرگم زدن تو حیاط دقیقا زیر پنجره اتاق خواب ما...یعنی از روز روشنتر بود اتاق خواب ما...خلاصه تا 2 و نیم که اونا بخوابن و چراغو خاموش کنن...ما هم بیدار بودیم...صبحشم از ساعت 6 و نیم اومدن تو حیاط و سر و صداااا...شانس همین یه شبم تو آروم خوابیدی اما همسایه نذاشت من بیشتر از 3 -4 ساعت بخوابم....
اینم بگم تا یادم نرفته...
یکروز خوردی زمین و آرنج دستت درد گرفت..اومدی بهم میگی مامان...زانوی دستم درد گرفته...
من:
تو:
امروز که تاسوعا بود با مامی رفتید بیرون نذری گرفته بودید...مامی میگفت تو با تعجب به خونه هایی که نذری میدادن نگاه میکردی و میگفتی مگه این خونه ها رستورانه؟؟؟
و اما عکسهای مربوط به ایام سوگواری محرم... امسال اولین سالیه که تاسوعا و عاشورا اراک نیستیم...چون هم تو حال ندار بودی و هم بابا چهارشنبه مرخصی نداشت...
و ....
و اما این عکسو که خیلی دوستش دارم را بابا درستیدش...
رادین در 4 تا محرمی که حضور داشته...
فدااات بشم مااادر....
حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی؟"
و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یاحسین! لبیک...
حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...
و من باز می گویم:
لبیک یاحسین!لبیک...
حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!لبیک...
حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک...
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های حرامم فریاد میزنم
لبیک یا حسین ! لبیک...
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟
من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:
لبیک یا حسین لبیک...
حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است،
حسین به من نگاه می کند می گوید: تنهایم یاریم کن...
من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...
خورشید غروب کرده است...
من لبخندی می زنم و می گویم:
اللهم عجل لولیک الفرج...
به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."
مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند.
مهدی تنهاست...حسین تنهاست..
من این را میدانم اما......