رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

8 اذر - اینروزا

1393/9/8 14:46
نویسنده : رضوان
296 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم...

اینروزا هم میگذره و خبر خاصی نیست...

این چند روز آخر بارون حسابی میبارید و خدا را شکر هوا خوب بود...اما ما کلا خونه نشین بودیم...

دیروز یکی از دوستان دوران دانشگاهم اومدن خونمون...یه پسر گل داره کلاس سومه...

تو و امیرحسین کلی با هم دزد و پلیس بازی کردید... تا اینکه بینتون مشکل پیش اومد و با هم اختلاف پیدا کردید...

و دیگه امیرحسین راضی نشد با تو بازی کنه...هر چقدرم تو اصرار کردی که عب نداره بیا بازی...امیرحسین قبول نکرد و رفت سراغ درس و مشقش...

منم واسه راحتی تو و امیرحسین...تو را بردم تو هال و برات کارتون گلبولهای سفیدو گذاشتم...

آخرشم که میخواستن برن خونشون تو بغض کردی و گفتی نرید..اگه برید من با کی بازی کنم...خطا

خطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطاخطا

روز قبل از مهمونی من دور از چشم تو با اسپری شیشه پاکن داشتم میزه تلویزیون را تمیز میکردم...

دور از چشم تو بله..چون تو علااااقه وااافری به اسپری داری و اه دستت بیافته کل خونه رو اسپری میپاشی..البته نیتت خیره و فقط میخوای خونه رو تمیز کنی هااا

خلاصه که از شانس بد من ایندفعه متوجه اسپری شدی...و مشغول تمیز کاری خونه...

تند تند هم میگفتی...الان مهمونا میان میگن اه اه چه خونشون کثیفه...اونوقت گریه میکنن..دعوامون میکنن...میگن چه خونشون کثفیه...پره میکروبه...

تا من اسپری ازت نگیرم...

خستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخسته

جدیدا برات آبرنگ خریدم...تو هم حسابی مشغولی...

تو این عکس میگفتی این سیاهها میکروبن تو بدن این آدمه

کلا همه حرف و صحبتت این روزا در مورد میکروب و گلبول سفیده...

زیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبازیبا

میگم آب بخور میگی مگه گلبول سفید داره آب؟؟؟

اینروزا همیشه تو خودت نقش گلبول سفیدو بازی میکنی...من کپسول جوشانم و بابا طفلی میکروب...

هر چقدرم بابا میگه رادین من کپسول ...مامان میکروب...اما تو حسابی عصبانی میشی...عصبانی

جالبه همیشه هوای منو داری و مواظبی بابا خدایی نکرده بالا چشمت ابروا هم به من نگه...

اگه بابا به شوخی به تو بگه بریم مامانو اذیت کنیم...یکهو تو جدی میشی و حسابی از خجالت بابا در میای...سکوت

بابا هم حسابی غصه میخوره که اگه دختر داشم الان هوای منو داشت و من تک نمی افتادم...خطا

سکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوت

یکروزم با مامی مشغوا عوض کردن گلدون گلها شدید...و تو که عاشق همچین کارهایی هستی...حسابی خاک بازی کردی...

زبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبانزبان

چند روزیم بود که عاشق عینک شده بودی...و همش عینک مامی را میزدی به چشمهات...

اینجا هم ناراحتی که چرا بهت میگیم عینکو در بیار...

تا اینکه عینک آفتابیتو بهت دادم...

دیگه تا چند روز ،روز و شب به چشمهات میزدی...تا اینکه دیگه عینکم برات عادی شد و گذاشتیش کنار...

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

الانم کمد رختخوابها را ریختیم به هم ...یکهو چشمهات به پتوت افتاد...سریع پهنش کردی روی زمین و گفتی میخوام بخوابم روش...

پتویی که روت انداختی...زمانیکه من و بابا عقد کردیم..من دانشجو بودم و رئیس جمهور اونزمان آقای خاتمی..این پتو و سکه و یکسری چیزای دیگه به تازه عروس دامادا کادو میدادن...

اون موقع چون پتو زیاد داشتیم از تو جاش درشم نیاوردم...بعدشم که سر تو باردار شدم..گذاشتمش کنار واسه تو...خندونک

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

آدمها ...
هر روز در تکاپو هستند
و غروب
برای خانه شان چیزهایی مهیا  می کنند ..
فرقی نمی کند
خواه پرتقال درخت باغشان باشد ..
خواه خرید از وانت سر کوچه که اندکی ارزان تر از مغازه ها می فروشد ...
ویا از سوپر میوه ی لوکس بالای شهر ..
روزی مقسوم است و خداوند مقسم بی نظیریست ....
پس همه کم یا زیاد
ارزان یا گران
روزی خود را به خانه می برند ...
.
.
اما در پایان روز متوجه واقعیتی می شوند
هر روز
و هر روز .
و آن گذر زمان است ...همیشه در پایان شب یادمان می افتد که روزها پی در پی و با چه سرعتی در گذرند انگار تازه شب هنگام حواسمان به سرعت عقربه هاجمع می شود ...
و بعد روزمان را که مرور می کنیم می بینیم خیلی چیزها مهمتر بوده و توجه نکردیم ...
بیا  قراری بگذاریم و حواسمان را به چیزهای مهمتری جمع کنیم ..
مثل سلامتی
مثل دور هم بودن
مثل پدر بزرگ و مادر بزرگ
مثل خستگی پدر
مثل نگرانی مادر
مثل لبخند زدن
مثل قول و قرارمان با خدا
مثل دست دیگران را گرفتن
مثل دلجويي از عزيزانمون.
.میدانم
تو بیشتر از من بلدی ..
پس
قرارمان یادت نرود ..
راستی  یادت هست آخرین باری که صمیمانه کنار هم نشستیم کی بود؟

پسندها (6)

نظرات (5)

مامان ویانا
8 آذر 93 15:05
آقا رادین شما هم مثل ویانا خیلی خانه حوصله ات سر می ورد . زمستان و بچه ها را نمی شود برد بیرون
مامانی
8 آذر 93 15:19
خوب رضوان جوون یه فکری واسه اغای پدر بکن دیگه رادین هم از تنهایی در میاد ما هم هر وقت تو خونه خوایم از شیشه پاک کن استفاده کنیم سریع سروکله مسئولش پیداش میشه دیدم اینجوری نمیشه یه شیشه خالی پیدا کردم و توش اب ریختم دادم بهش راحت شدم
رضوان
پاسخ
راستش منم اب ریختم تو اسپری.اما اون شب عجله ای بود و اخر شب حسش نبود بهش بدم اسپری ابو
مامان امیرعلی
9 آذر 93 12:47
وای می بینم که رادین جونم هوای مامان را داره فدای گل پسر بابا ها دوست دارن دختر داشته باشن
میترا
9 آذر 93 15:31
سلام رضوان جون خوبی رادین خان چطوره؟عزیزم با زحمتای ما خیلی خیلی خوش گذشت
رضوان
پاسخ
فدات چ زحمتی..شما رحمتید
مامان ترنم
25 آذر 93 8:42
حالا خوبه رادين پسره و هواي تو رو داره رضوان. من چي بگم كه ترنم هميشه هواي باباشو داره.