رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

18 آذر-رادین اینروزای ما

1393/9/18 16:08
نویسنده : رضوان
392 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس طلای من

گلم اینروزا هم با شیرینیهای تو میگذره...

چند روز پیش اصرررار داشتی که برم شمشیر بخر..برای داداش گلم (منظور بابا شهرامه) هم یه شمشیر دیگه بخر با هم بازی کنیم...خلاصه که دوتا شمشیر خریدیم...

بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

دیروزم میگفتی مامان بریم پارک من دوست پیدا کنم...خلاصه که رفتیم پارک و تو از دور بچه ها را برانداز میکردی از هر کسی که خوشت میامد سریع میدویدی طرفش و با ذوووق بلند میگفتی سلاااااام با من دوست میشی...

هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوتا دوست پیدا کردی...البته به همه قشر بچه ای درخواست دوستی میدی..از بچه یکساله تا 12 ساله...پسرای بزرگم با اینکه تو بهشون درخواست میدادی..روشون میکردی یه طرف دیگه و بدون عکس العملی از کنارت رد میشدن...

جدیدا یه کارتونی میبینی که ماشینها تبدیل به ربات میشن...و تو کلی تعجب میکردی که مگه میشه ماشین بشه ربات..منم ماشین رباتی تو را که قبلا خردیه بودیم و قایمش کرده بودم تا خرابش نکنی را نشونت دادم...تا از نزدیک ببینی...و تو کلی ذوق کردی...

و تو عکس زیری داشتی پنچری اسکوترتو میگرفتی...

ماشینتو به عنوان جک گذاشتی زیر اسکوترت تا چرخش بالا بیاد و لاستیکشو مثلا عوض کنی...

یکروزم اصرار داشتی که یه کمربند داشته باشی تا همه لوازم پلیسی و ... بهش اویزون کنی...

که مامی زحمت کشیدن اینو برات درست کردن...

و الانم داری با مامی دزد و پلیس بازی میکنی...طفلی مامی از لحظه ای که وارد خونه ما میشه باید با تو سر و کله بزنه تااا وقتی میره خونشون...

قبل از این بازیم که  تو داشتی کارتون میدیدی و همزمان تو لپ لاپ مامی بازی باب اسفنجی را باز کردی و گفتی تا من دارم کارتون میبینم مامی تو هم بازی کن...و همش زیر چشمی حواست به مامی بود که مبادا یک لحظه دست از بازی بکشه...
خسته
خستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخسته

زندگی کردن
به همین راحتی ها نیست
باید باشد
بهانه هایی که
نبودشان نابودت میکند
مثل
خنده های کسی
نگاه خاصی
صدایی
چشم هایی
تکیه کلام هایی...
اصلا
آدم باید برای خودش
نیمکت دونفره ای داشته باشد
تا گاهی اوقات
به آن سر بزند
شب که شد
باید شب به خیرهایی را بشنود
باید باشند
کوچه ها
و خیابان ها
و پیاده روهایی که
از قدم هایت خسته شده اند
فنجان های قهوه ای که
فالشان عشق باشد
میزی در کافی شاپی
باید
شاهد خاطرات آدم باشد
باید باشند
ریتم ها و موسیقی هایی که
دگرگونت کنند
حتی باید
بوی عطری خاص در زندگیت
حس شود
دست خطی که
دلت را بلرزاند
عکسی که
اشکت را درآورد
باید همه ی اینها باشند
هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد
که با یادش
چشمانت از شادی یا غم
پر اشك شود
هرگز زندگی نکرده ای....

 

پسندها (4)

نظرات (5)

مامی
18 آذر 93 18:04
مامان ويانا
19 آذر 93 14:46
آقا رادین به مامان بگو برات یک آبجی یا داداش بیار این طوری دیگه حوصلت سر نمی رود برای خودت همیشه توی خونه یک دوست کوچولو داری
رضوان
پاسخ
مامان ويانا
19 آذر 93 14:48
این بچه ها چقدر مادربزرگ هایشان را دوست دارند ویانا هم موقعی که مامان پروین می آید خانه ما یا ما برویم فقط دوست دارد با مامان پروین بازی کند .
رضوان
پاسخ
مامان ترنم
25 آذر 93 8:53
جيگر اين پسر گل. دلم براتون تنگ شده رضوان.
شقایق مامی ارشان
25 آذر 93 19:28
کلی کیف میکنم از خوندن خاطراتت قربون دوست یابیت خخخخ