17 دی - 99 سانتی من
کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن.
_ قدم چند بود مامان؟
_99 سانتی شدی!
تو کی اینقدر بزرگ شدی رادینم؟وقتی زمینی شدی اونم تو هفته 35...5 هفته زودتر!!!! فقط 44سانتی بودی...حالا بیشتر از دو برابر اون موقع شدی...
و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق!
هر ماه تو را کنار متر پارچه ای اتاقت با چه سختی !!تو ا شیطون بلا که یه لحظه اروم و قرار نداری را نگه میدارم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد!
گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم!
مادرم دیگر...دلم به این میلیمتر ها و سانتی متر ها خوش است...
حالا تو فقط یک سانت با یک متری شدنت فاصله داری !..پسرک نیم وجبیِ دیروزم؛ امروز یک وجبی شده...الحمدلله.
رادینم..جان جانانم...
مادر به فدای قد و بالایت...سرت را بالا بگیر...آنقدر بالا که بتوانم چشمهایت را خوب ببینم...این منبعِ انرژیِ الهی را...
که به انتظار نشسته ام با شوقی لاوصف روزی را که من سر بالا بگیرم برای دیدنت.
سجده ی شکرم در برابرِ این بالندگی جز تشکری ساده نیست...خدایا پذیرا باش....شکرالله.
خواستم از خدایمان...میلیمتر، میلیمتر به درک و فهم و وجدان و انسانیتمان اضافه کند...برایِ آنها من متر ندارم...میزان ،فردایِ روزگار است....
خــــــــــــدایا در پناهت نگهدارش باش.
بعدا نوشت:جالبه خودم هر وقت این متنو میخونم...به اون قسمتش که -من سر بالا بگیرم برای دیدنت- که میرسم نا خود آگاه اشک تو چشمام جمع میشه از خوشحالی...از ذوق دیدن اون لحظه تو..تمام بدنم سرشار از شوق میشه..کی میاد اونروز...