2 اسفند...این چند روز در اراک
سلام نفسم
هفته پیش رفتیم اراک...
پنجشنبه 23 بهمن جشن دنیا اومدن سروین نی نی خاله منیره ( دوست مامان) دعوت شدیم..ما و خاله مهسا...
اونروز ناهار خونه مامانجونت دعوت بودیم...تا 8 شب اونجا بودیم..مامانجون هم اصرار داشت شام بمونیم..اما خب نمیشد دیگه...
خلاصه که دودای نه و نیم با خاله مهسا رفتیم جشن...
خیلی خوش گذشت...منتها چون از صبح تو بیرون از خونه بودی و همش مشغول شیطونی کردن...خیلی خسته بودی..حدودای ساعت 12 گفتی دیگه بریم خونمون...
ما هم داشتیم اماده میشدیم که منیره جون گفتن ما هنوز کلی برنامه داریم باید بمونین..خلاصه که ساعت 2 رفتیم خونه...
رادین و کیک سروین کوچولو...
روزهای بعد هم میرفتیم بیرون و خلاصه گذشت..
تا اینکه روز 28 بهمن...من با دوستم خیابون بودم و گوشیم توی جیبم...
رسیدم خونه دیدم گوشیم خاموشه...اما دیگه گوشیم روشن نشد
کلی تعمیراتی موبایل بردم...گفتن بعضی از گوشیهای HTCاین مشکلو دارن که اگه شارژشون تموم شه و خاموش شن..دیگه روشن نمیشن...
وااای خیلی ناراحت شدم...اخه تازه خریده بودم گوشیمو
سیم کارتمو گذاشتم تو تب لت تو و وایبر روش نصب کردم..خلاصه که فعلا تب لت شده مشترک من و تو..
اما تو که چند وقته دیگه اصلا نیم نگاهی هم به تب لتت نمیکردی...از وقتی دیدی من دستم میگیرمش..یادت افتاده باهاش بازی کنی...
دیروزم در یک عملیات انتحاری گفتی بذار این واو ویر (وایبر) و دیلیت کنم ..تا مامانم دیگه باهاش کار نکنه...
یکهو زدی کلا وایبرو آن این استال کردی....
کلی عصبانیم کردی..البته منم دوباره روش نصبیدم
پنجشنبه 30 بهمن هم شام خونه عمو مهدی ات دعوت بودیم....
اونشبم خیلی خوب بود و تو که یکم از عمو مهدی رودربایستی داشتی...اولش زیاد روت نمیشد بری بچرخی تو خونه..اما بعد کم کم یخت باز شد...
دیروزم که میخواستیم برگردیم تهران...
قرار بود خاله مهسا هم باهامون بیاد اما تو در جریان نبودی...
رفتیم در خونه خاله اینا...
مامی پیاده شد بره کمک خاله وسایلشو بیاره...
اما تو نگران بودی که مبادا مامی بمونه خونه خاله و نیاد...دقیقه به دقیقه به بابا میگفنی ..نری هااا
وایسا الان مامی میاد...نری هااا صبر کن مامی سوار بشه...
خلاصه مامی اومد و بعدش خاله مهسا...یکهو تو داد زدی واااای مهسااااا..
و دیگه از خوشحالی سر از پا نمی شناختی...
امروزم خاله مهسا داشت تو ظرفشویی ظرف میشست و همش بلند داد میزد..مامان چرا ابگرمکنه ابش گرم نمیشه...مامی هم بلند جوابشو میداد...یکهو تو داد زدی..مهسا نگو دیگه چون هم گلوی خودت دردر میگیره هم مامی
مامی داشت هویج میخورد..گفت رادین تو هم بیا هویج بخور...
رادین:نه مرسی من چشمام خوبه
بدون شرح...
✍اسفنـــــد سلام خوش آمدی
تو بوي عیــــــــــد ميدهي...
خانہ تڪاني...
خریــــــــــد...
سرمای بي ساماڹ هوا
و مرورِ خاطرات ۱۱ ماه پیش⌛ ......
اسفنــــــــــدجاڹ
بي شڪ مهرباني
ڪہ با جمعہ آمدی
الهي خوش قدم باشي
و آنقدر برایماڹ
شادی و عشق آورده باشي
ڪہ تا تڪرار دوباره ات
یادت ڪنیم
سلام بہ دوستانم برساڹ
وبگو
دوستشاڹ دارم...
بگو
هرجای ایڹ آب و خاڪ ڪہ هستند
الهي
شاد و سلامت باشند
صبحتان و اسفندتاڹ بخیر
خدا همیشہ پشت و پناهتان...