رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

2 اسفند...این چند روز در اراک

1393/12/2 16:31
نویسنده : رضوان
624 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

هفته پیش رفتیم اراک...

پنجشنبه 23 بهمن جشن دنیا اومدن سروین نی نی خاله منیره ( دوست مامان) دعوت شدیم..ما و خاله مهسا...

اونروز ناهار خونه مامانجونت دعوت بودیم...تا 8 شب اونجا بودیم..مامانجون هم اصرار داشت شام بمونیم..اما خب نمیشد دیگه...

خلاصه که دودای نه و نیم با خاله مهسا رفتیم جشن...

خیلی خوش گذشت...منتها چون از صبح تو بیرون از خونه بودی و همش مشغول شیطونی کردن...خیلی خسته بودی..حدودای ساعت 12 گفتی دیگه بریم خونمون...

ما هم داشتیم اماده میشدیم که منیره جون گفتن ما هنوز کلی برنامه داریم باید بمونین..خلاصه که ساعت 2 رفتیم خونه...

رادین و کیک سروین کوچولو...

روزهای بعد هم میرفتیم بیرون و خلاصه گذشت..

تا اینکه روز 28 بهمن...من با دوستم خیابون بودم و گوشیم توی جیبم...

رسیدم خونه دیدم گوشیم خاموشه...اما دیگه گوشیم روشن نشدگریه

کلی تعمیراتی موبایل بردم...گفتن بعضی از گوشیهای HTCاین مشکلو دارن که اگه شارژشون تموم شه و خاموش شن..دیگه روشن نمیشن...

وااای خیلی ناراحت شدم...اخه تازه خریده بودم گوشیموخطا

سیم کارتمو گذاشتم تو تب لت تو و وایبر روش نصب کردم..خلاصه که فعلا تب لت  شده مشترک من و تو..

اما تو که چند وقته دیگه اصلا نیم نگاهی هم به تب لتت نمیکردی...از وقتی دیدی من دستم میگیرمش..یادت افتاده باهاش بازی کنی...عصبانی

دیروزم در یک عملیات انتحاری گفتی بذار این واو ویر (وایبر) و دیلیت کنم ..تا مامانم دیگه باهاش کار نکنه...

یکهو زدی کلا وایبرو آن این استال کردی....شاکی

کلی عصبانیم کردی..البته منم دوباره روش نصبیدمراضی

پنجشنبه 30 بهمن هم شام خونه عمو مهدی ات دعوت بودیم....

اونشبم خیلی خوب بود و تو که یکم از عمو مهدی رودربایستی داشتی...اولش زیاد روت نمیشد بری بچرخی تو خونه..اما بعد کم کم یخت باز شد...

دیروزم که میخواستیم برگردیم تهران...

قرار بود خاله مهسا هم باهامون بیاد اما تو در جریان نبودی...

رفتیم در خونه خاله اینا...

مامی پیاده شد بره کمک خاله وسایلشو بیاره...

اما تو نگران بودی که مبادا مامی بمونه خونه خاله و نیاد...دقیقه به دقیقه به بابا میگفنی ..نری هااا

وایسا الان مامی میاد...نری هااا صبر کن مامی سوار بشه...

خلاصه مامی اومد و بعدش خاله مهسا...یکهو تو داد زدی واااای مهسااااا..

و دیگه از خوشحالی سر از پا نمی شناختی...خندونک

خندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونکخندونک

امروزم خاله مهسا داشت تو ظرفشویی ظرف میشست و همش بلند داد میزد..مامان چرا ابگرمکنه ابش گرم نمیشه...مامی هم بلند جوابشو میداد...یکهو تو داد زدی..مهسا نگو دیگه چون هم گلوی خودت دردر میگیره هم مامیتعجب

تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

مامی داشت هویج میخورد..گفت رادین تو هم بیا هویج بخور...

رادین:نه مرسی من چشمام خوبهسکوت

سکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوتسکوت

بدون شرح...

✍اسفنـــــد   سلام      خوش آمدی
 تو بوي عیــــــــــد ميدهي...
خانہ تڪاني...
خریــــــــــد...
سرمای بي ساماڹ هوا
و مرورِ خاطرات ۱۱ ماه پیش⌛ ......
اسفنــــــــــدجاڹ
          بي شڪ مهرباني
ڪہ با جمعہ آمدی
          الهي خوش قدم باشي
و آنقدر برایماڹ
          شادی و عشق آورده باشي
ڪہ تا تڪرار دوباره ات
یادت ڪنیم
سلام بہ دوستانم برساڹ
وبگو
        دوستشاڹ دارم...
بگو
هرجای ایڹ آب و خاڪ ڪہ هستند
الهي
شاد و سلامت باشند
 صبحتان و   اسفندتاڹ بخیر
   خدا همیشہ پشت و پناهتان...

 

پسندها (3)

نظرات (8)

مامان الهه
2 اسفند 93 18:38
خبرم میکردی میدیدیمت خانم.... راست میگه بچه خاله مهسا گلوت درد میگیره ها
رضوان
پاسخ
مامان ويانا
3 اسفند 93 13:38
آقا رادین نماز قبول باشه
مامان ويانا
3 اسفند 93 13:39
چه کیک خوشگلی مبارک باشه
ابجی رونیا کوچولو
4 اسفند 93 15:43
وااااای خیلی بامزه نماز میخونه قبول باشه رادین فسقلی داره ازمامانش الهام میگیره دیگه مامان جونی اگه خواستی همدیگرو لینک کنیم خبر بده
مینا حسینی
4 اسفند 93 15:52
نمازت قبول باشه کوچولوی ناناز
مامان مرضیه
5 اسفند 93 2:40
قربدن پسرم بشم بل ابن نماز خوندنش
مامانی
7 اسفند 93 13:31
آخی چه کیکه نازی قربون نماز خوندنش مارو یادت نره پسملی امیدوارم پایان سال قشنگی داشته باشید
مامان ترنم
16 اسفند 93 10:38
اين سري كه نشد. ان شاا... دفعه بعد همديگه‌رو ببينيم.
رضوان
پاسخ
ان شاا...