28 فروردین - رادین در اینروزها
پسرم سلام عسلم.... اینروزا هم تو غربت میگذره اما نه به شیرینی روزها در اراک... اما خب چه میشه کرد... خدا را شکر مامی هم اینجاست...وگرنه من یکی از تنهایی دق کرده بودم تا حالا... روزها با مامی خاله بازی میکنیم...یکروز ناهار ما میریم خونشون... یکروز مامی میاد خونمون... ایام عید تو یه جعبه کرم که مال خاله مهسا بود را دستت گرفته بودی... تا سوار ماشین میشدیم...روی پاهای من مینشستی و هر کاری بابا با فرمون ماشین میکرد تو هم با کرم که نقش فرمون تو را داشت انجام میدادی...دستگیره در ماشین هم دنده ماشین خیالیت بود...تا بابا دستهاش رو دنده میرفت تو هم سریع دستگیره را میگرفتی...اصلاااا هم نمیذاشتی واسه یک لحظه ه...