رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

5 خرداد- رادین ما

پسر گلم سلام بذار از اون هفته تعریف کنم... 2 خرداد که جمعه بود... خاله میترا دوست دوران دانشجویی من..که حدود یکسال بود همو ندیده بودیم...ناهار دعوتمون کرد خونشون... خلاصه که رفتیم... امیرحسین پسر میترا جون امسال میره کلاس سوم... یعنی کلا سنهاتون بهم نمیخورد... تو تا وارد خونه خاله میترا شدی..مستقیم رفتی اتاق امیر حسین و همش دنبال ماشین میگشتی... امیرحسینم که زیاد به ماشین و ماشین بازی علاقه ای نداشت و به عبارتی اونو بچه بازی میدید...رو تختش نشسته بود و تو رو نگام میکرد... تو البته با اجازه کشوی تخت امیر حسینو باز کردی و هر چی ماشین داخلش بود را پخش...
5 خرداد 1393

1 خرداد-رادین و موتوراش

سلام نفسم همیشه از ماشین سواری و ماشین بازی تو گفتم... ایندفعه نوبت موتور سواریته... البته فقط چون عمو معین موتور داره...هر موقع تو خیابون جایی موتور میدیدی...میگفتی مووووتتتتور موویین...(و  و ت با تشدید فراوون تلفظ میشود) این مسئله ادامه داشت تا من این موتور پلیسو چند وقت پیش برات خریدم...    تا اینکه یکروز اومدی پیشمو گفتی فرمون موتورم شکست...بله کل فرمون موتورتو ازتوی موتورت بیرون کشیده بودی...و با ذوق گفتی عیبی نداره اینجوری باهاش بازی میکنم ... بله متوجه شدم که ناخودآگاه نبوده این قضیه و قصد و غرضی در کار بوده به دهن رادین توجه ش...
1 خرداد 1393

27 اردیبهشت-دُدُس و نُ نُ س و گُ گُ س

سلام رادینم گلم چند وقتیه که تو سه تا دوست خیالی داری.. به نامهای دُدُس و نُ نُ س و گُ گُ س البته گُ گُ س نقش کم رنگتری نسبت به دوتای دیگه داره... و فقط گاهی اوقات اسمش آورده میشه... بله اوایل فقط دُدُس بود که گاهی جلوی بقیه مثلا میگفتی دُدُس میاد الان و... بقیه فکر میکردن میگی داداش...و کلی سر به سر من میذاشتن که رادین داداش میخواد...و من تا حد جنون از دستشون عصبانی میشدم... اما خدا را شکر چند وقت بعدش هر کی بهت میگفت رادین میگی داداش؟؟ تو با قیافه حق به جانبی میگفتی دُدُس نه داداش .... و من کلی خرسند میشدم از جواب جنابعالی... ...
27 ارديبهشت 1393

روزتون مبارک...مردای زندگی من...

سلام مرد کوشولوی من پسرم روزت مبارک انشاا... پدر شدنتو ببینم... گل من امسال سه شنبه روز پدر بود... من و تو هم تصمیم گرفتیم کادو برای بابا صندل و کیف پول بخریم... خلاصه که یکشنبه با مامی رفتیم خرید و هدایا را گرفتیم و کاغذ کادو هم گرفتم تا کادوش کنم... منتها بابا رسید و وقت نکردم... قرار بود فردا شبش کادو را به بابا بدیم... خلاصه که بعد از شام یکهو بابا بی مقدمه گفت میخوام روز پدری برای خودم کیف پول بخرم... منو میگی...کلی تعجب کردم... و البته کلی ذوقیدم که چیزی خریدیم که خود بابا هم تصمیم به خریدش داشته... اما خب برنامه عوض شد...تصمیم گرفتم کادوی ب...
24 ارديبهشت 1393

23 اردیبهشت-پ مثل پناه،پ مثل پدر

پ مثل پناه،پ مثل پدر،همانکه نبودنش مرگ غرورمان را رقم زده و جای خالی اش، اندوه بار، بر سرمان فریاد میکشد! کاش بود. کاش ما هم پدر داشتیم،تا بجای خیرات هدیه می خریدیم و بجای روزت مبارک نمی گفتیم روحت شاد پدرم امسال هم روز پدر آمد بدون تو   سالهاست لبخندت،آغوشت و مهرت را نداریم....   روزت مبارک تو را من! ياد ميدارم... "همه هنگام"
نه چون نيما كه ميگويد: شباهنگام... ای عزیز سفر کرده , روحت متعالی , بهشت جایگاهت , روزت رسید پدرم در حالیکه خودت نیستی به یاد پدران ازدست رفته مان روحشان شاد.. پدرم , م...
22 ارديبهشت 1393

20 اردیبهشت-این روزا

سلام نفسم این چند روز هم بدون اتفاق خاصی گذشت.. فقط اینکه روز 18 اردیبهشت برای اولین بار بعد از سه سال من با صدای زنگ موبایل برای نماز صبح بیدار شدم... از روزی که تو بدنیا اومدی تا همون روز حتی یکبار هم ساعت و مویایلی کوک نمیکردم...به قول مامی آذر که بعضی شبها که خونمون میخوابیدمیگفت تو که تا خود صبح همش بیداری...هر موقع چشمامو باز میکنم میبینم تو در حال رفت و امد به اشپزخونه ای... خب دیگه مادر بودن این مشکلاتم داره...اما من اصلا احساس خستگی نکردم...گلم...هیچوقت...تو که راحت باشی...منم راحتم تحت هر شرایطی... روز جمعه من و مامی قرار گذاشتیم بریم نمایشگاه کتاب و تو پیش بابا بمونی... اما ...
21 ارديبهشت 1393

16 اردیبهشت- اولین بار

سلام عسلم... امروز برای اولین بار بدون هیچ کمکی شلوارتو به تنهایی پاهات کردی... اونم سریع...ماشاا.. به پسر مستقل خودم دیروز از اراک برگشتیم... و تو با دیدن اتاقت از خوشحالی پر درآوردی و گفتی وای چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود... بعدم که بابا از سرکار اومد حسابی بوووسش کردی و پدر و پسر حسابی قربون صدقه هم رفتن... از شنبه بگم... که ناهار خونه لیلا جون دوست من دعوت بودیم.. مهرسا کوشولو و یسنا جونم اونجا بودن...  تو کلا اون روز رو موود نبودی و با بچه ها بازی نکردی... اما خب عصرش یکم حالت جا اومد و با اجاز...
16 ارديبهشت 1393

12 اردیبهشت- اینروزا در اراک و روز معلم

سلام نفسم گلم ما هفته پیش با اتوبو س اومدیم اراک... من و تو و مامی... خلاصه که عیدی عمه های من که ایام عید مسافرت بودند رفتیم... چند تا مهمونی دادیم ... حسابی سرمون شلوغ بود... روز دوشنبه هم رفتیم خونه خاله شمسی...یه دخمل که سه ماه از تو بزرگتره هم جزو مهمونهای اون روز بود...به اسم ریحانه...ریحانه خانوم حسابی خودشو واسه تو گرفته بود...هر چی تو بهش اصرار میکردی بیا با هم بازی کنیم...تکون نمیخورد...میگفت من ماشین دوست ندارم...من عروسک دوست دارم... الهی فدات شم که کنارش ایستاده بودی و ماشین بازی میکردی...ماشینت به پاهاش خورد...اونم با اخم فراااوون زیر لب یه چیزی گفت...تو گفتی...
12 ارديبهشت 1393

2 اردیبهشت --- اولین کیک رادین

سلام نفسم الهی فدات شم که اینقدر عاااشق کیک پختنی... هر موقع دل کوچولوت واسه درست کردن کیک تنگ میشه سریع میری تو آشپزخونه و از داخل کابینت بکینگ پودر رو که از همه دم دست تره برمیداری و میاری و میگی مامان بیا کیک درست کنیم.. راستش جمعه عصر دوست دوران دانشگاهیم که حدود 2سالی بود ندیده بودمش قرار بود بیاد خونمون... خلاصه که با هم کیک پختیم...از اونجایی که تو باید ظرف جداگانه ای برای هم زدن مایه کیک داشته باشی...همیشه یه مقدار کمی از مواد اصلی را میریزم تو یه پیاله و میدم دستتت..اونم بیحساب توش آرد و پودر کاکائو و مابقی ریخته میشه..همیشه هم با ذوق به کیک خودت اشاره میکنی و میگی این کیک دادینه...و به کاسه طرف من اشاره می...
2 ارديبهشت 1393