رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

8 اذر - اینروزا

سلام قند عسلم... اینروزا هم میگذره و خبر خاصی نیست... این چند روز آخر بارون حسابی میبارید و خدا را شکر هوا خوب بود...اما ما کلا خونه نشین بودیم... دیروز یکی از دوستان دوران دانشگاهم اومدن خونمون...یه پسر گل داره کلاس سومه... تو و امیرحسین کلی با هم دزد و پلیس بازی کردید... تا اینکه بینتون مشکل پیش اومد و با هم اختلاف پیدا کردید... و دیگه امیرحسین راضی نشد با تو بازی کنه...هر چقدرم تو اصرار کردی که عب نداره بیا بازی...امیرحسین قبول نکرد و رفت سراغ درس و مشقش... منم واسه راحتی تو و امیرحسین...تو را بردم تو هال و برات کارتون گلبولهای سفیدو گذاشتم... آخرشم که میخواستن ب...
8 آذر 1393

28 آبان- رفتیم اراک و برگشتیم :)

سلااام نفس مامان عسلم من و تو مامی هفته گذشته رفتیم اراک و امروز برگشتیم... جالب این بود که روزی که میخواستیم بریم ...بلیط ساعت 9 داشتیم...منم تصمی داشتم 8 و نیم تو رو بیدار کنم...تازه کلی هم ناراحت بودم که خیلی زوده..آخه تو همیشه تا 11 خوابی... اما یکهو تو ساعت 7 صبح بیدار شدی و برای اولین بار دیدی که بابا رفت سرکار...گفتم بخواب...گفتی نه...بریم بگردیم بریم بیرون... من: آخه ما هیچوقت قبل از رفتن به اراک بهت نمیگیم چون تا بهت بگیم اصرار داری زودتر بریم... نمیدونم خواب دیده بودی یا... با ذوق میگفتی بریم اراک...بعد گفتی مهسا و افسانه دلشون برای من تنگ شده؟؟گفتم آره تو چی؟؟گفتی ...
28 آبان 1393

18 آبان -رادینی ماااا

سلام نفسم خدا را صد هزار مرتبه شکر...بهتری... وای که این سه هفته مثل کابوس بود برام... عشقم بابا برات یه کارتون دانلود کرده به اسم گلبولهای سفید... و تو عاشقشی روزی یکی دوبار میبینیش... کلا یاد گرفتی که کار گلبولهای سفید تو بدن چیه... فدات شم که اطلاعات عمومیت اینقدر بالاست... تا میخوایی یه چیزی بخوری میگی مامان این گلبول سفید داره؟؟ یا اینکه میگی کمک گلبول سفیدا میکنه؟؟ شیر میخوری و میگی چون سفیده پره گلبول سفیده... از این طریق تونستم یه سری چیزا به خوردت بدم...اما این ترفندم باعث نشد تا تو میوه خور بشی متاسفانه... کارتون گارفیلدم خیلی دوست داری...و از ا...
18 آبان 1393

12 آبان-تاسوعا و یه رادین بیحال :(

سلام نفسم الهی مامان فدات بشه که امروز دقیقا دو هفته است که تو مریضی... دو هفته پیش که دوستای من اومدن خونمون...با اینکه هوا بارونی و نسبتا سرد بود ...اما مثل اینکه خیلی گرمشون بود...تا رسیدن خونمون اول گفتن بخاری هارا خاموش کنین... دوباره گفتن نه هنوز گرمه پنجره را باز کنین...خلاصه که پنجره باز شد و با وجود باز شدن پنجره بازم مانیا کوچولوی 4 ماهه موهاش خیس عرق بود...نمیدونم طفلی بچه چش بود... خلاصه تا از خونمون رفتن..به نیم ساعت نکشید که من یکهو به انفلو آنزای شدیدی مبتلا شدم... یعنی وحشتناک هااا...گلاب به روت کلی بالا اوردم و تو تب سوختم... با وجود مراقبتهای شدید من،بازم تو ویروسو از...
12 آبان 1393

اول آبان-سه ساله شدیم

پسر خوشگلم امروز دقیقا خونه مجازیت،سه ساله شد... زمانیکه این وبلاگ درست کردم.تو 7 ماهه بودی ... الان دیگه اقایی شدی واسه خودت...چند روز پیش در  حال آپ کردن وبلاگت بودم که اومدی کنارم و گفتی بده خودم وبلاگمو آپ کنم... من: تو: چه خوبه اولین پست وبلاگت که با دستهای کوچولوی خودت آپ بشههههه...   عشق 7 ماهه من.... عشق 3 سال و 7 ماهه... گلم سه روز پیش یکی از دوستان من با نی نی اش اومدن خونه ما... دخمل دوستم که اسمش مانیاست،4 ماهشه... و تو با دیدن مانیا سریع رفتی لباس پلیستو پوشیدی و تفنگ و دستبند پلیسو آوردی و گفت...
2 آبان 1393

21 مهر-سفر به مشهد

سلام مشهدی رادین البته این دومین سفر تو به مشهد بود...قبلا مشدی رادین شده بودی.... پسر گلم روز 21 مهر که روز عید غدیر  بود،با مامی و خاله مهسا و خاله شمسی رفتیم مشهد... صبح ساعت 8 صبح با قطار سریع السیر راه افتادیم و ساعت 3 ظهر مشهد بودیم... جالب بود تا رسیدیم هتل ...دیدم خاله مهسا داره با چند نفر سلام و احوالپرسی میکنه...بله همزمان با ما یکی از دوستای صمیمی خاله مهسا هم همراه خانواده اش رسیدن به مشهد و البته همون هتل...  خلاصه که ژیلا جون دوست خاله مهسا که تو قبلا هم کلی خونشون رفته بودی ...شد همبازی تووو..طفلی تو دست از سرش بر نمیداشتی... دیگه هر برنامه ای داشتیم همه با ...
27 مهر 1393

18 مهر-این یک هفته

سلام گلم پسرم ما هفته پیش رفتیم اراک...و همون شبش تو سرما خوردی... جمعه ناهار مهمون خاله فرزانه بابا بودیم..البته خارج از شهر...حسابی بازی کردی اما خب سرماخوردگیت بدتر میشد و عطسه ها و ابریزش بینیت هم بیشتر و بیشتر... رادین و بابابزرگ.... و.... ... موقع برگشت از پیک نیک ما داشتیم به مهمونهامون یادآوری میکردیم که فردا شب را فراموش نکنن... که تو فکر کردی همه از همون موقع میخوان سوار ماشین ما بشن و بیان خونمون... خلاصه که هر کسی ازت میپرسید رادین منم بیام؟ تو هم با کمال میل میگفتی اره بیا... تا اینکه نو بت خاله فرزانه شد...
18 مهر 1393

6 مهر-روزهای پاییزی ما

سلام گل مامان عزیزم مهر ماهم شروع شد و همه بچه ها رفتن مدرسه...ان شاا.. به امید خدا دو سال دیگه هم تو باید بری پیش دبستانی... جالبه وقتی بچه ها را میبینی که در حال رفت و امد به مدرسه اند...میگی من نمیرم مدرسه...من میخوام معلم باشم... من: خلاصه که از اول راه میخوایی فقط یاد بدی نه اینکه یاد بگیری... اینروزام برنامه خاصی نداریم...طول روز تو یا در حال ماشین بازی هستی یا شبکه پویا میبینی...عصرها هم یه سر میریم بیرون... یکی دوتا هم بلوز پاییزی برات خریدم...مبارکت باشه... اینجا دست به سینه در حال تماشای کارتون از لپ تاپ بودی... ...
6 مهر 1393

30 شهریور... تولد داریم :)

سلام سلام صد تا سلام پسر گلم امروز روز تولد دوست جون جونیته... بله تولد ترنمه... ترنم که تو همیشه اسمش ورد زبونته...یکسره میگی ترنم و یسنا دوستای منن .... تا تبلیغ شهربازی رو از تلویزیون پخش میکنن تو سریع میگی..مامان بازم با ترنم بریم شهربازی... ترنم عزیزم..دخمل دوست مهربونم...تولدت مبااارک... *آغــــاز بودنــــت مبـــــارک* ترنم جان 7سالگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــارک.......... ...
30 شهريور 1393