رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

6 مرداد - مراحل درست کردن کیک رادینی-اولین نقاشی رادین

سلام پسر گلم فدات بشم عسلم که هر موقع من میخوام کیک درست کنم.. تو هم پا ب پای من دست به کار میشی... تمام وسایلی که من استفاده میکنم در سایز کوچکتر باااید در اختیار جنابعالی قرار بگیره... مرحله 1:الک کردن آرد با چایی صاف کن به جای الک... مرحله 2:مخلوط کردن مواد کیک... و مرحله اخر ریختن مایه کیک داخل قالب ...   جالبه تمام مواد داخل ماده کیک را میدونی و میگی مثلا تخم مرغشو بده...بکینگ پودر و شکر و... خسته نباشی پسرم... و اما آقا پلیس ما .... و .... فد...
6 مرداد 1393

2مرداد-40 ماهه من...

سلااااام نفس من گلم امروز 40 ماهه شد... 40 ماهه شدی همه زندگی من و بابا... 400 ساله بشی زندگی من... رادین 4 روزه... رادین 4 ماهه... و  اما.... رادین 40 ماهه... اینم ژست جدید رادینه... که خودش یاد گرفته...بدون اینکه بهش بگیم چکار کنه.... رادینی بی حوصله ...در حین تماشای کارتون... و فقط وقتی شمع روشن میشد...یکهو رادین به خودش می اومد و سریععع شمعو خاموش میکرد... به مناسبت 40 ماهگی رادین ما تصمیم گرفتیم کیک درست کنیم... رادین هم که مثل همیشه در...
3 مرداد 1393

26تیر-مسافرت یهویی

سلام پسر گلم بگم برات از چهارشنبه شب که بابا گفت پنجشنبه تعطیلیم ...و ما یکهو تصمیم گرفتیم بریم شمال... خلاصه که من شبانه تند تند وسایلو جمع میکردم...و تو بودی که بی خبر از همه جا من هر اتاقی میرفتم دنبالم میامدی و با ذوق میگفتی مامان داری دنبال چی میگردی؟؟ دنبال اسباب بازی برای من؟؟ آخه تجربه ثابت کرده که برنامه ای را از قبل نباید به تو بگم...چون دل کوچولوی تو طاقت و صبر نداره که بخواد تا صبح فرداش تحمل کنه... خلاصه که پنجشنبه ساعت 7 صبح راه افتادیم... و تو تا وارد ماشین شدی از خواب بیدار شدی و تا خود چالوس یک لحظه هم نخوابیدی...  پیچ و تابهای زیاد جاده چالوس به مذاق تو خوش نمیا...
29 تير 1393

25 تیر- خواب دیدن رادینی ...

سلام همه زندگی من پسرم امروز صبح که از خواب بیدار شدی اومدی بهم گفتی مامان بریم عروسی دیگه... من: کدوم عروسی؟؟ رادین:همونی که الان بودیم... خلاصه که تو خواب دیده بودی عروسی بودیم... گفتم تعریف کن..عروس و داماد چه شکلی بودن؟ رادین:عروس لباسش سفید سفید بود...دور دور بود...همش میرقصیددد داماد هم لباسش(کت و شلوارش) سیاه بود مثل ذغال...اما من سیاه دوست ندارم یا صورتی یا نارنجی یا قرمز... الهیی فدات...ایشالا دامادی خودت جیگرمممم.... خلاصه که ما بفکر لباس و اینا افتادیم با خاله مهسا...گفتیم شاید خواب رادین واقعیت پیدا کنه...اونوقت ما چی بپوشیم... خلاصه که تو وایبر ...
25 تير 1393

21تیر-مامان هنوز زنده ای؟؟؟

سلام همه وجودم.... قربونت برم که کنجکاویت به بالاترین حد خودش رسیده .... چند روز پیش تو تلویزیون گفت ...تو هنوز زنده ای؟؟ تو بهم گفتی مامان هنوز زنده ای یعنی چی؟؟ راستش منم در حال تماشای فیلم بودم و فکرم درست کار نمیکرد...گفتم یعنی حالت خوبه... تو هم قانع شدی و چیزی نگفتی...منم این موضوعو فراموش کردم... تا اینکه چند ساعت بعدش اومدی کنارم و بووسم کردی و گفتی: مامان تو هنوز زنده ای؟؟ من: تو: خلاصه کلی تعجب کردم... اما خب گذشت تا اینکه این موضوع چند بار تکرار شد و منو به فکر برد که چرا همچین حرفی میزنی...پیش خودم میگفتم لابد بچم حس ششم کار کرده و بهش تلقین شد...
21 تير 1393

17 تیر-جام جهانی

سلام گل همیشه بهارم پسرم اینروزای پایانی بازیهای جام جهانی...آخرین بازی مرحله مقدماتی والیبال یکهو جو بازی تو را هم گرفت... بله رادین ما والیبالیست میشود.... سریع رفتی توپتو آوردی و کنار تلویزون که مشغول پخش بازی والیبال ایران و لهستان بود ایستادی و به بابا گفتی بیا والیبال بازی کنیم با هم...  و انصافا که برای بار اول خیللی عااالی بازی کردی.... ماشاا... به پسر ورزشکارم به دایی سهند و دایی سپهر والیبالیستش رفته... و... همچنان شیرین زبونی و افعال را اشتباه تلفظ کردنت ادامه داره... چشمامو بستم = چشمامو بندم چشماتو ببیند = چشماتو بَن...
16 تير 1393

30 خرداد- اینروزا با رادین

سلام  پسر گلم اینروزا هم میگذره با گرمای شدید هوا که یکهو خیللی گرم شد... تقریبا 36-37 درجه شده دمای هوا چند روز پیش بهت گفتم رادین هندونه میخوایی؟ رادین:نــــــــــــــه هندونه بو تُمبه (دُمبه) میده... زنگ بزن پیتزا بیارن .... من: تا ب حال همچین حرفی از تو نشنیده بودم...اصلا تا به حال جلوی روی تو نگفته بودیم که مثلا فلان چیز بوی دمبه میده... بهت گفتم رادین این حرف و از کجا یاد گرفتی؟ رادین: تو سی دی عمو پورنگ ،امیر محمد میگه آبگوشت بو تمبه میده ...زنگ بزن پیتزا بیارن برامون... هر موقع هم میخندیم....یکهو میگی منو مسخره میکنی؟؟؟ اینم...
29 خرداد 1393

27 خرداد-پسر بی همتای من

                            اولین بار که ضربان قلبت را شنیدم و تو را دیدم، به قدری کوچک بودی که نمیتوانستم تشخیصت دهم، حس تازه ای در قلبم متولد شد که تو باعثش بودی... اولین حرکاتت را که حس کردم، زیباترین جلوه هستی درونم متولد شد و من بیتاب تو شدم... اولین بار که صدای گریه ات به گوشم خورد، یگانه ترین آوای هستی در گوشم متولد شد و من با تمام وجود خدا را شکر کردم... اولین بار که در آغوشت گرفتم، گویی خودم نیز متولد شده بودم در لباسی جدید، لباس مادر... تو خالق اولین های تکرار نشدنی زندگی من هستی،...
27 خرداد 1393

24 خرداد- روزهای پیش در اراک

سلام نفسم عشقم ما روز 6 خرداد با بابا رفتیم اراک... قرار بود بابا 13 ام بیاد اراک و 15 ام برگردیم... اما واسه بابا کاری پیش اومد و گفت نمیتونم بیام دنبالتون تا 22ام...من اول تصمیم گرفتم که با اتوبوس برگردم..اما از اونجایی که بابا وقتی خودش تنها میره ماشینو میذاره اراکو با اتوبوس میره...اگه ما هم برمیگشتیم...بازم بابا ناچار بود بخاطر ماشین هم که شده برگرده...خلاصه که موندیم... اولین عکس در اراک... روز 8 خرداد عروسی پسر خاله بابا بود... اما از اونجایی که تو خواب ظهرتو با هر ترفندی که ما ریختیم نخوابیدی... ساعت 12 که تازه مراسم شروع شده بود بغل بابا خوابت بر...
24 خرداد 1393