رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

29 شهریور-اندراحوالات اینروزا

سلام نفسم گلم ما بالاخره دیروز برگشتیم خونمون...تو که اینقدر ذوق داشتی از دیروز ظهر یکسره میگفتی بریم دیگه.... برات بگم از کهیر زدنت که جدود 10 روزه شروع شده و حسابی اعصابمو بهم ریخته... وقتی صورت خوشگلتو کسی میبوسه و یا اینکه خودتو رو پرزهای فرش می مالی ...صورتت سریع کهیر میزنه...و وقتی پمادتو میزنم و میشورم صورتتو حدود یکساعت بعدش خوب میشه...دکتر که گفت مشکلی نیست فقط پوست صورتش یکم حساسه...با اینکه میدونم مشکلی نیست اما وقتی صورتت کهیر میزنه و تو میخارونیش...اینقدر اعصابم بهم میریزه که نمیدونم چکار کنم... پریشب جشن دانشگاه نیکی جون بود تو ویلای گوار... هوا فوق العاده سرد بود بیرون ویلا...ما ...
29 شهريور 1393

23 شهریور-هنوزم اراکیم

سلام نفس طلا جیگرتو قربون که عاااشقتممممم... گلم قرار بود امروز برگردیم خونمون...منتها دیروز مامان جونت گفت که 5شنبه شب دعوت شدیم جشن دانشگاه نیکی جون دختر خاله بابا... با بابا صحبت کردم...قرار شد ما بمونیم و بابا 5 شنبه بیاد اراک...و جمعه با هم برگردیم... هفته پیش ترنم و مهرسا اومدند خونمون.ترنم سرما خورده بود و تو کنارش نمیرفتی و پیشش نمینشستی..میگفتی سرما میخورم...فدات بشم که اینقدر عاقل و فهمیده ای...با اینکه از روز قبلش کلی ذوق کرده بودی که با ترنم بازی میکنی و از صبح هم همش میگفتی چرا ترنم نمیاد...اما تا من بهت گفتم مواظب باش سرما نخوری...دورا دور با ترنم حرف میزدی و بازی میکردی... ...
23 شهريور 1393

17 شهریور- اراک یا خونه مامی

سلام نفسم گل پسرم ما هفته پیش سه شنبه 11 شهریور با اتوبوس اومدیم اراک... و ایندفعه صندلی طرف راننده نشستیم و تو تونستی فرودگاه و با تمام هواپیماهاشو از فاصله چند متری ببینی...برج مراقبت و رادار.. خلاصه که حسااابی ذوق کردی... جنابعالی مثل من تو ماشین خوابت نمیبره...و از تهران تا اراک هم با اینکه صبح زود بیدار شده بودی خوابت نبرد...دقیقه به دقیقه هم میگفتی رسیدیم ؟؟ تو به خونه مامی که اراکه میگی اراک...خیابون های اراک..هپکو هر جا که میریم میگی خب بریم اراک دیگه..هر چقدر هم بهت میگیم اینجا هم اراکه دیگه...اما تو میگی نه اراک فقط خونه مامی ا... خلاصه که حدودای ساعت 3 رسیدیم...اما خب چند س...
17 شهريور 1393

8 شهریور-نقاش کوچولوی نماز خون

سلام نفسم مامانی فدات بشه که شدی یه پا نقاش... تخته وایت بردت دستته و توش نقاشی میکشی... این نقاشی کشیدی و امدی بهم میگی ...مامان این آدمه تو دلش میکروبه..تو هم یه دکتر بکش تا میکروبشو از تو دلش در بیاره... عجب آدم تپلی ام هست... اینم یه آدم دیگه البته سالمه خدا را شکر... و اما پسر من اینروزا به نماز علاقه خاصی پیدا کرده... دقیقه به دقیقه میگی مامان بیا نماز بخونیم... شیرینی های رادینی... رادینی داره با گوشی بابا بازی دکتر پاندا را انجام میده... ظرفها را میخواد بذاره تو ظرفشویی... ...
8 شهريور 1393

2 شهریور-41 ماهگی نفسم+رادین و مامی

سلام گل خوشبوی من پسر گلم 41 ماهگیت مبااااارک..... انشاا... همیشه سالم و شاد باشی کوچولوی دوست داشتنی من... این کتونی خوشملو به همین مناسبت برات خریدم... مبارکت باشه... تا دیدیمش عاشقش شدم به نظرم خیلی خوشمل اومد... و اما پسر مهربون من اینروزا خیلی با مامی بازی میکنه... حسابی در حال ماشین بازین با هم... واسه همین گل پسری وقتی غروب میشه و مامی میخواد بره خونشون،کلی ناراحت میشه ... الهی فدای دل مهربونت بشم...که همش دوست داری مامی خونمون باشه...چند شب پیش تو تاریکی هوس شیر کردی امدیم تو آشپزخونه تا شیر بخوری که سایه کیف بابا رو دیوار افتاده بود ،یکهو ...
1 شهريور 1393

30 مرداد-اینروزا

سلام پسر نازم نازگلکم بگم از پنجشنبه گذشته 23 مرداد که تونستم با 8 تا از دوستان دوران دانشجوییم قرار بذاریم... بچه های کامپیوتر ورودی 79 واقعا عالی بود...خدا پدر و مادر وایبرو بیامرزه که باعث شد ما دوستان دوران دانشگاهمون را پیدا کنیم و با اونایی که اراک ساکن بودن قرار بذاریم و همو ببینیم...بعد از حدود 10 سال... اول قرار بود بچه هامونم ببریم...اما بعد تصمیم گرفتیم بدون بچه بریم تا بتونیم حسابی با هم گپ بزنیم... خیلی خوب بود ...خیلی...با دیدن هر کدوم از دوستان از ذوق همدیگرو بغل میکردیم و یادی از گذشته... چند تا از بچه ها هنوز مجرد بودن...چند تاشونم که با بچه های هم کلاسیمون ازدواج کر...
30 مرداد 1393

22 مرداد - عروسی و شهربازی

سلام گل من جونم واست بگه جمعه گذشته رفتیم عروسی پسر دایی بابا... از اونجایی که ترسیدیم توی عروسی خسته بشی و مجبور شیم زود برگردیم.. به هر سختی بود ظهر بعد از ناهار خوابوندمت...اونم دو ساعت... خلاصه که رفتیم عروسی و خدا را شکر حسابی خوش گذشت... ساعت 3 و نیم رسیدیم خونه...بابا برای ساعت 4 بلیط داشت بره تهران...و این تو بودی که حسااابی پشت سر بابا گریه کردی...تا ساعت 4 و نیم صبح خوابت نبرد... اینم بگم که اول برای تو پاپیون مشکی زده بودم و تو تا دیدی بابا کروات زده...اصررررارررر داشتی منم مثل بابا کروات میخوام نه پاپیون... رنگ کروات به بلوزت نمی امد اما خب دیگه چا...
22 مرداد 1393

17 مرداد- پزشک کوچولو در اراک

سلام به شازده کوچولوی خودم پسر نازم روز شنبه 12 مرداد من و مامی و تو با اتوبوس اومدیم اراک... دو ماه بود که نیومده بودیم...هم ما دلمون تنگ شده بود و هم خاله مهسا... تو اتوبوس بلند بلند میخوندی... اقای راننده    اقای راننده یالا بزن تو دنده... برو به سمت اراک... میخوام برم پیش مَسا... مهسا جون ترمینال اومد سراغمون و همه با هم اومدیم خونه مامی... اینقدر دلت واسه خاله مهسا تنگ شده بود که یکسره بغل خاله نشسته بودی و تکون نمیخوردی... اگه کسی دست به ماشینهات میزد حتی خود مهساجون...تو به جای اینکه به خاله بگی چرا دست زدی...به من و مامی میگفت...
17 مرداد 1393

7مرداد-عیدفطر و سفر نوشهر

سلام گل من برات بگم از شب عید فطر که ما وسایلمون جمع کرده بودیم تا روز عید بریم اراک.... تا اینکه خاله فروغم زنگ زد تا عیدو به مامی تبریک بگه...بعد هم خاله  من اصرار پشت اصرار  که ما میخواهیم فردا صبح با خاله افسانه بریم ویلامون نوشهر...شما هم بیاین...مامی هم انکااار که الان تعطیلی و شلوغه و ... بعد هم گفتیم فکرامونو میکنیم و بهتون خبر میدیم... خلاصه با بابا مشورت کردم...گفت اگه شما بخواین میریم...خلاصه بعد از کلی کش و قوس تصمیم به رفتن گرفتیم... ساکو باز کردیم و بعضی وسایل را برداشتیم و برخی هم اضافه کردیم... ساعت 1ظهر سه شنبه هم راه افتادیم به سمت کرج و چاده چالوس... تا 50 ...
14 مرداد 1393