رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

19 آذر--اینروزا

سلام عشقم بگم برات از 14 آذر که ناراحت اومدی خونه از مدرسه... حالا علتش چیه؟؟؟ گفتی عبدی که پیشم میشینه وسط درس کلاس منو هل داده وسط کلاس... و مربی شما که خیلی هم جدی هستش تو رو دیده که وسط کلاسی... علتشو نپرسیده... فقط بهت گفته بی تربیت برو سر جات... و تو غصه تموم عالم افتاده بود تو اون دل کوچولوت که شما خانم به من گفت بی تربیت... اخه تو خیلی بچه خوبی هستی بیشتر مواقع ستاره میگیری چون بچه خوبی هستی... واسه همین واست سنگین تموم شده بود... شب موقع خواب گفتی خوابم نمیبره خیلی ناراحتم.. گفتم چرا؟؟ و بازم گفتی چون خانم بهم گفته بی تربیت...
19 آذر 1395

15 آذر--اینروزا

سلام گلم بگم برات از هفده آبان که مامانجونت با یه ماشین تصادف کرد و بستری شد... پای چپش عمل شد... و ما هر موقع که بتونیم میریم هپکو خونشون تا یکم کمکش کنیم... تو همین اوضاع و احوال بودیم که 6 آذر مادر جون بابات  فوت کرد... خلاصه که هفته گذشته که دوشنبه و چهارشنبه هم تعطیلی بود..یا خونه مادرجون بودیم یا سرخاک یا مسجد و....و یا خونه مامانجونت هپکو... تو هم خیلی ددری شدی... اینهفته به سختی مدرسه میری..امروز صبح ساعت هفت بدون اینکه من صدات کنم..خودت بیدار شدی... اما همش میگفتی مامان امروز تعطیل نیستیم... رادین و بابا خونه مادرجون... رادین...
15 آذر 1395

15 آبان- درررررر

سلام نفسم تو با اینکه از یکسال و نیمگی کامل حرف میزدی و حتی یکسال و نه ماهگی سوره توحیدو میخوندی... اما تلفظ حرف ررر واست سخت بود و اوایل د تلفظ میکردی بعد شد ی ..جدیدا هم ل کلاس هوش هیجانی که میرفتی مربیتون گفت تا سال دیگه صبر کنین اگه نتونست درست تلفظ کنه ببرینش گفتار درمانی... و من خیلی نگرانت شدم... چون اسم خودتم با ر شروع میشه و اینکه نتونی اسم خودتو درست تلفظ کنی یکم ناراحتم میکرد... تا اینکه تا سال دیگه طاقت نیاوردم و بردمت گفتار درمان... اونم کار خاصی نکرد ..دو سه دفعه گفت زبونتو بچسبون سقف دهنتو و ... که تو هم اصلا به حرفش گوش نمیدادی... ما هم دست از...
21 آبان 1395

9 آبان--برچسب

سلام زندگی من خدا را شکر بعد حدود چهل روز از رفتنت به مدرسه یکم من و تو به این وضعیت داریم عادت میکنیم... یعنی تا اخر مهر ماه...وضعیت سختی بود... تو همش استرس داشتی که نکنه تو کلاس دستشوییم بگیره... و اینکه دلت واسه من تنگ میشد... منم که کلا پریشون احوال بودم... الان یکم بهتریم خدا را شکر... اما هنوزم خیلی با ذوق و شوق حرف از مدرسه نمیزنی کلا تا قبل از مدرسه رفتنت علاقه ای به نقاشی و رنگ آمیزی نداشتی... تو کلاسم نقاشیهات خیلی جالب نبودن و واااای از رنگ کردنت افتضاح مربیتونم همش پای ورقه ات مینوشت تمرین شود... تا اینکه تصمیم گرفتم با هم تمری...
9 آبان 1395

اول آبان--مامانِ معلم

سلام زندگی من امروز یهویی تصمیم گرفتی که من معلم بشم و تو شاگرد... خودت رفتی یا ورق اوردی و با چسب به دیوار چسبوندی ... به منم یه مداد دادی... خودتم رفتی عقب نشستی و منتظر من ... تا درسو شروع کنم... منم که غافلگیر شده بودم نمیدونستم از کجا و چطوری شروع کنم... خلاصه که اول اعدادو تا 20 با هم تمرین کردین نوشتنشو... بعد کشیدن دایره و مربع و مثلث... بعد نوشتن اسم رادین... و دوباره کشیدن یه نقاشی... حساااابی بهت خوش گذشت... کلی ذوق کردی و گفتی مامان خیلی معلم خوبی بودی... و از اونجا که امروز تکلیف قرانو تو مدرسه خوب انجام داده ب...
1 آبان 1395

26 مهر---بوکسر

سلام عشقممممم اینروزام داره میگذره و تو شبها زود میخوابی تا صبح زود بیدار بشی... منتها دیگه ظهرها نمیخوابی داریم به این وضعیت کم کم عادت میکنیم. مثل قبل نق نمی زنی.اما خیلیم از رفتن به مدرسه راضی نیستی...میگی دلم واسه تو تنگ میشه... و اما بوکسر چیه؟؟؟ دیروز اومدی و گفتی فردا من میخوام بوکسر بشم چون پسر خوبی بودم... منم خیلی تعجب کردم  و متوجه منظورت نشدم... تا اینکه بعد از کلی فکر کردن و حدس زدن فهمیدم منظورت مبصره خلاصه خیلی ذوق کردی که مبصر شدی و اما اسامی همشاگردیهات روی دیوار کلاستون ا...
29 مهر 1395

8مهر...این یک هفته

سلام نفسم این یکهفته که اولین تجربه من و تو برای جدایی از هم واسه چند ساعت بود...کمابیش با سختی گذشت... تازه فهمیدم چقدر بهم وابسته ایم... تو براحتی از من جدا میشدی...اما از مربیتون شنیدم که یکم وسط کلاس واسه دلتنگی از من چشمهای کوچولوت اشکی شدن.... منم وقتی باهات خداحافظی میکردم و از مدرسه بیرون میامدم...چهار قل و ایت الکرسی میخوندم بسمت کلاستون فوت میکردم... اما خیلی واسم سخت بود..انگار که یه تیکه از قلبمو جاگذاشتم تو مدرسه... صبح زود بیدار شدنم هم واسه تو سخت بود و هم من... امیدوارم هر دومون هر چه زودتر به این اوضاع عادت کنیم... وقتی میپرسیم مدرسه دوست داری...دودل میشی و میگی هم اره هم نه... ...
9 مهر 1395

3 مهر--سلام پیش دبستانی

سلام نفسم مبارکت باشه..اولین قدم در راه دانایی... کیک خوشگل و خوشمزه مامان پز با تزیینات خاله مهربون... و اما شنبه سوم مهر اولین روز مدرسه... با روی خوش و گشاده بیدار شدی یکم صبحانه میل نمودی و به سمت مدرسه راه افتادیم... اولین بار بود که با اون جمعیت از بچه ها مواجه میشدی...کلی پسر بچه تو صف کلاس مخصوص خودشون... کلیم ورزش صبحگاهی کردین... بعد هم رفتین داخل کلاس... اون پسر میز جلویی تو سمت راست اسمش طاها..یه بچه بینهایت شیطون که همه از دستش آسی شدن... همون روز اول تو رو توی حیاط مدرسه پرت کرد روی زم...
6 مهر 1395