خاطره جا افتاده از شمال
سلام نفسم پسر گلم شمال که رفته بودیم. من و بابا یکسره با ذوق و شوق ازت عکس میگرفتیم... تا اینکه تو سوییت که بودیم تو صورت خوشگلتو چسبونید به شیشه در و داشتی ما رو نگاه میکردی... یکهو بابا با ذوق گفت رضوان بدو بدو از رادین عکس بگیر... منم بدو بدو دوربینو اوردم و ازت عکس انداختم ..بعد با ذوق عکسو نشون بابا دادم... بابا هم کلی ذوقتو کرد.. دیدم عمو معینم کنار باباست..عکسو نشون اونم دادم... یکهو دیدم ی سری تکون داد و کلی بهمون خندید... و بعد کار ما شده بود سوژه خنده ...عمو معین کلی مسخرمون میکرد میگفت انگار رادین چکار کرده که شماها با ذوق رفتید و ازش عکس انداختید....