رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

94.9.4 رادین و خلاقیت

سلام نفسم پسر گلم بالاخره بعد از کلی تحقیق اسمتو کلاس خلاقیت نوشتم ... در کانون پرورش فکری..نزدیک خونمون...و چ خوش شانس بودی تو..که یکهفته بعد ثبت نامت کلاس تشکیل شد...چون دوستات که اومدن یکیشون تابستون ثبت نام کرده بود و یکی دیگه اوایل ابان...اما خب ظرفیت  به حدنصاب نرسیده بود...قرار بود کلاس 6 نفرتون 4 آذر شروع بشه و تو بودی که شبها را میشمردی و هر شب که میخوابیدی یکی از شون کم میکردی تا به روز موعود رسیدی... خیلی هیجان زده و خوشحال بودی... اینم بگم که حدود 20 روزه که شبها یکم زودتر میخوابی و صبحها حدود 10 بیدار میشی...و دقیقا از روزی که از بینایی سنجی اومدی دست به تبلت نزدی...قراره جمعه ها بازی ...
8 آذر 1394

27 آبان--دوست مجازیمون ،حقیقی شد...

سلام نفسم حدود یکماه پیش مامان یکی از دوستای خوب وبلاگیمون پیام گذاشتن که قصد مهاجرت دارن از شمال به اراک... بله همشمهری ما میخواستن بشن..به مدت چند سال.. خیلی خوشحال شدم...و خوشحالیم زمانی کامل شد که متوجه شدم خونشون تقریبا نزدیک خونه ماست... یکبار ما رفتیم خونشون و یکبارم اونا اومدن خونه ما..چند بار هم با هم پارک رفتیم... یکشبم که مهمون خونه عموی من بودیم... قابل ذکره که ما سه تا دختر عمو هستیم که هر سه تامون یکی یکدونه پسر داریم... سه تا نتیجه پسر ،از سه تا نوه پسری.... خلاصه سه تونو به سختی کنار هم خوابوندیم تا یه عکس ازتون بندازیم و بالاخره موافق شدیم....
27 آبان 1394

4آبان..روزامون میگذره

سلام نفسم... ببخش گلم از وقتی اومدیم اراک اولا که دیگه اینترنتمون نامحدود نیست بعدشم سرمون شلوغه ..و در آخر مامان خانومت تنبل شده..وبلاگت دیر به دیر اپ میشه.. اینروزا بیشتر روزامونو با سامیار میگذرونیم...با اینکه اون خیلی کوچولو و تازه 3 ماهه شده اما تو هر روز که بیدار میشی میگی بریم پیش سامیار..یکم باهاش بازی میکنی و بعدش میری سراغ بازی خودت..اما از اینکه سامیار هم بخوابه ناراحت میشی...با اینکه اون خواب و بیدارش خیلیم واسه تو فرقی نداره... صحبتهایی که میکنی خیلی عاقلانه تر از گذشته شده... یکروز که نبات میخوردی...کنجکاو شدی و گفتی چرا نبات توش نخ داره؟؟؟ یکروزم گفتی مامان...
4 آبان 1394

12مهر-اینروزا

سلام نفسم... خوشگل من حسابی بزرگ و آقا شده... کلی قربون صدقه سامیار میری... سامیارم که کلی بهت میخنده... تو همش میگی چرا سامیار بزرگ نمیشه زودتر تا باهام بازی کنه... یکروزم ناراحت بودی از اینکه سامیار چرا زودتر بدنیا نیامده... روز 4مهر عروسی پسر عمه بود... تو هم عاشق جشن و مهمونی...حسابی ذوق کردی..البته بیشتر مهمونی را دوست داری به امید اینکه یه دوست پیدا میکنی اونجا... منتها نتونستی یه دوست خوب واسه خودت پیدا کنی... اما خب بالاخره سرگرم شدی... تو این عکسه مثلا تو هم میخایی مثل سامیار خمیازه بکشی... تو این دو هفته..دو بارم رفتیم ...
12 مهر 1394

1مهر- من از چه کسایی بزرگترم؟؟

سلام گل همیشه بهارم پسرم این روزا ورد زبونت شده که من از بابا بزرگترم؟؟من از تو بزرگترم؟؟؟ از مامی چطور؟؟ از دوستام چی؟؟ خلاصه که یه برنامه ایی شده.. هر کسیو میبینی میگی من ازش بزرگترم؟؟ اگه بگم اره کلللی ذوق میکنی..اما اگه نه بشنوی یکم ناراحت میشی و میگی پس از کی بزرگترم؟؟ تازه یکروز پرسیدی از بابا بزرگترم؟؟انتظار داری از همه ما بزرگتر باشی؟؟چی بگم والا البته مهمترین نکته اینه که خیلی علاقه داری از زهرا دختر عموت که 7 سال ازت بزرگتره...تو بزرگتر بشی...یعنی شده یه آرزو برات...که یه روز از اون بزرگتر شی... به کارتون لاک پشتهای نینجا علاقه زیادی پیدا کردی... کلی سی دی ازش دا...
1 مهر 1394

16شهریور--اینروزا

سلام گلم اینروزام به سرعت میگذره... و بازم هر روز خدا را کلللی شکر میکنم که برگشتیم اراک... فکر کنم ته دل تو هم همینطوره... اینجا کلی پر انرژی و شاد شدی... کلی تو حیاط خونه مامی دوچرخه سواری میکنی...و به عشق دوچرخه میری خونشون... صبح که از خواب بیدار میشی..به ذوق رفتن به مهمونی یا مهمونی دادن تو خونمون از خواب بیدار میشی... بابا هم کلی راحت شده...دیگه واسه سرکار فتن نمیخواد 5-6 ساعت تو راه باشه... یکروز که داشتی مسواک میزدی آبی که از شیر آب بیرون میامد توجهت و جلب کرد و سوال کردی مامان این آبا از کجا میان... و خلاصه کلی توجیح دی که آب ما از بارون و...
17 شهريور 1394

31 مرداد- بوسی بوسی

سلام نفسم فدات بشم که تو اینقدر مهربونی و سامیارو دوست داری... صبح تا بیدار میشی میگی بریم پیش سامیار دلم واسش تنگ شده... یکروز قرار بود بریم خونه مامی و سامیارم اونجا بود..اما یکهو کاری واسشون پیش امد و برگشتن... تو فهمیدی که سامیار خونه مامی نیست..دیگه سوار ماشین نمیشدی که بریم..گریه میکردی من فقط سامیارو میخوام...نریم خونه مامی... جالبه که خودت اسم بوسی بوسی را واسه سامیار انتخاب کردی... یکروز بدون مقدمه گفتی مامان سامیار بوسی بوسیه...یعنی خیلی احتیاج داره بوسش کنی... فدات شم که همش بوسش میکنی ... برات بگم از اوضاع و احوالمون... خدا را شکر از غربت نجات پ...
31 مرداد 1394

14 مرداد-پسر با دقتم

سلام گلم  دیروز اولین مهمونای خونه جدیدمون اومدن ... دوستای مامان... از اونجایی که سارا جون دوستم واسه تعطیلات اومده ایران و هفته دیگه برمیگرده..مجبور شدم به این زودی مهمونی برگزار کنم... بابا میگفت بزار دور وز بگذره از اومدنمون... اما من بعد 10 سال میخواستم دوست دوران دبیرستانمو ببینم..سه هفته هم از اومدنش گذشته بود و طاقتم طاق شده بود... خلاصه که مریم جون و سارا جون اومدن... پسر مریم جون ...یاسین...حسابی همبازی خوبی واست بود کلللی بازی کردین با هم... اخر سرم که میخواستن برن خونه تو کلللی ناراحت شدی اینم رادینی قبل اومدن مهمونا...واسه عکس انداختن...
14 مرداد 1394

11مرداد- رفتیم خونمون

سلام گلم بالاخره امروز بعد از کش و قوسهای فراوون... اذیتهای اثاث کشی از تهران به اراکو ... اون راننده خاورو... خونه پیدا کردن تو اراکو... چیدن وسایلو... سند زدنو...که چون مامی پیش خاله مهسا بود..تو رو تو خواب بردیم محضر...و تو بیدار شده بودی و میگفتی ببرم تو تخت..میخوام بخوابم...دارم خواب خوب میبینم...و کلی اذیت شدی..آخه کسی خونه نبود پیشت بمونه و ما مجبور بودیم... و بعدش که بد خواب شدی و همش میگفتی بریم خونه .... بالاخره امروز اومدیم خونمون... جالبه قبل اومدنمون..حتی کارای وصل اینترنتم انجام دادیم... یعنی دیگه اومدیم خونه همه چیز حاضر و اماده بود... ...
12 مرداد 1394